حسین قدیانی:
عصری نبودی ببینی پیرمرد چه گریهای میکرد در
طبقهی پایین، همانجا که بعضیها معتقدند؛ "مزار امام آنجاست"! بعد از ۱۰
سال، زائر ثامنالحجج شده اما سیل، چه متلاطم کرده زیارتش را! ۳ روزی است
که مشهد است و فردا باید برگردد لرستان! آنهم اگر بشود! از ۷ بچهای که
آورده، جز ۲ تا الباقی در اینور و آنور لرستان ساکنند؛ نورآباد، الشتر،
خرمآباد و پلدختر! میگفت. یعنی داشت به امامرضا میگفت؛ "از صبح، هر
چی زنگ میزنم به دخترم که با ۲ تا بچه ساکن پلدخترند، موفق به برقراری
ارتباط نمیشوم! خودت به داد بچههایم برس، یا حضرت رضا! خودت رحم کن به
ما! تو از خدا بخواه به ما رحم کند یا حضرت رضا! تو صاحب آبرویی! ما که
آبرویی نداریم پیش خدا یا حضرت رضا!" همچین با سوز میگفت؛ "یا حضرت رضا"
که دل سنگ را آب میکرد حتی! کمی که باهاش گرم گرفتم، انکشف پدر ۲ شهید
است؛ محمد و علی که این دومی هنوز پیکرش برنگشته! حالا جز محمد و علی باید
غصهی دیگر بچههایش را هم بخورد! آنهم اینجور سخت! چهجوری امتحان
میکنی بعضی بندگانت را، تو ای خدا؟! القصه! نجواهای پیرمرد، مرا از
مشهدالرضا برد به راهیان نور! به سالها پیش! به زمانی که همیشه در
آستانهی عید، راهی راهیان نور میشدیم و تا از #لرستان نمیگذشتیم، به #خوزستان
نمیرسیدیم! این مال ایامی است که هنوز آزادراه را نزده بودند؛ پس همیشه
بساط کبابخوری در پلدختر و هیجان در تنگهفنی بهراه بود! اعتراف میکنم
به مهماننوازی لرها! و لکها! اقلا خود من که بارها شرمنده از مهر و
محبتشان شدم! باری همین سال پیش بود که یک رفاقت در همین مجازستان، مسبب
چه الطافی شد! دوست عزیزم احمد حقی خانهی خودش را در #الشتر به ما داد و خودش رفت گمانم خانهی پدرش! یا در #نورآباد
که مهمان عزیزان دیگری بودیم! خدایا! رحمی کن به دوستان ما! این اگر اسمش
"بلا"ست، والله من تهراننشین همیشه جویای عافیت، بیشتر مستحق عذابم تا این
نازنینان! و اگر ناشی از قصور و تقصیر دولت است، کاش عوض خانهی مستضعفان،
ویلای مجلل مستکبران را بپوکانی! ماندهام در حکمتت خدایا، اما پیرمرد در
اوج واماندگیام عجب درسی به من داد، آنجا که به تو داشت میگفت؛ "خیال نکن
با این امتحانها میرویم در خانهی کسی دیگر! فقط تو خدای مایی! و فقط تو
ما را میفهمی! اما به روح حضرت رضا، خودت به ما رحم کن یا خدا! ما
غریبیم! بیچارهایم! خسارتدیدهایم! خبری از بچههای خود نداریم ولی همین
که تو خدای مایی، الحمدلله! میبری، میآوری؛ الحمدلله!"
#لرستان
#پلدختر
#معمولان
+ حرف دل خیلی هامون تو این روزهای سخت.
سلام
شب سال تحویلی، ما تو یک پادگان بودیم به اسم میشداغ! اطراف شهر بُستان محل اسکانمون شبیه یه غار بود داخل کوه که وقتی شما از بیرون نگاه می کردی، فقط درش بیدا بود.
ما وقتی رسیدیم که شام می دادن و قرار بود بعدش برنامه ی رزم شب ( خشم شب) باشه. و البته اعلام کردن بچه های بالای چهار سال با تشخیص خودتون میتونند بیایند! و کسانی که ناراحتی قلبی و استرس و . دارن مراقب باشند ممکنه اذیت بشن.
من که دو سه شب بود خوابم کم شده بود، گفتم نمیام! هر چند هنوزم دلم میسوزه که نرفتم! اما واقعا نمی تونستم برم. اون شب غیر از شصت تا ماشین شخصی ِ گروه ما!!! می گفتن هیجده تا اتوبوس هم تو این پایگاه بودن. که تقریبا همه رفتن برای برنامه ی رزم شب.
ما با اینکه تو دل کوه مستقر بودیم اما شدت انفجارها طوری بود که خیلی از بچه ها که خواب بودن یا تو مهد کودک!!! مونده بودن به گریه افتادن. بچه ها که خیلی لذت برن. خلاصه آخر شب برنامه تمام شد و همه اومدن غش کردن خوابیدن!
گفته بودن موقع سال تحویل برنامه ی دعای توسل هست، اما بعید بدونم خانما کسی رفته باشه! اینطوری شد که موقع سال تحویل فقط با صدای توپ هایی که شلیک شد و بعدشم تیراندازی! بعضی خانما بیدار شدن!
خواهرم که بلند شد نشست و گفت سال نو مبارک و خوابید :)))
منم تمام تلاشم رو کردم که همینجور خواب و بیدار دعای یا مقلب القلوب رو درست بخونم!!! و البته دعای فرج، که نمی دونم بالاخره خوندم یا وسطش خوابم برد :))
اما موقع نماز صبح که بیدار شدیم، چون جای ما تو راهرو بود! نشسته بودم همونجا نماز می خوندم. یکی از خانما اومد نماز بخونه و مونده بود مزاحم کسی نباشه که گفتم خیالت راحت قراره اینجا نماز جماعت بخونن و همه باید جمع کنند وسایلشون رو!
بعد از نماز یادم نیست راجع به چی حرف میزدیم که انگار تازه چهرش رو دیده باشم، گفتم شما خیلیییییی برام آشنایید! فوری پرسیدم اسمتون چیه و گفت زینب! فامیلش رو که شنیدم تقریبا مطمین شدم گفتم شما مسیول بسیج نبودین؟ تهران؟ دانشگاه واحد مرکز؟
همینطور که می پرسیدم متحیر مونده بود چطور این جزییات رو میدونم چون مربوط بود به بیش از بیست سال قبل.
معمولا خیلی خیلی کم پیش میاد یک نفر رو بعد از چند سال بشناسم! حالا زینب جان رو بعد از بیست و دو سال دیده بودم و شناختم. همین حالا که مینویسم همونقدر ذوق می کنم که اون لحظه ذوق داشتم. انگار دنیا رو بهم دادن! و هنوز شیرینی این عیدی سال نو تو قلبمه.
زینب مسیول بسیج کل واحد خواهران تو دانشگاهمون بود و با اینکه همسن و سال خودمون بود، بس که مهربون بود، همه مامان زینب صداش می کردن! من دختر آرومی از بسیج واحد علوم پایه بودم. فکر نمی کردم منو بشناسه اما تا فامیلیم رو گفتم اسم کوچیکم رو گفت و چقدر خوشحال تر شدم. و این از برکت بسیج و لطف شهدا بود :)
سه روز بود ما هم سفر بودیم اما همدیگه رو ندیده بودیم. بعد از اون دیگه هر بار همو میدیدیم یاد اون دوران و دوستان مشترکمون می افتادیم. جالبه که اون ها هنوزم با هم ارتباط داشتن و چقدر بهشون قبطه خوردم. و جالب تر اینکه تقریبا هممون بچه های هم سن و سال داشتیم.
ان شاء الله بتونم امسال دوباره همشون رو ببینم.
+ببخشین طولانی شد اما نمیشد از این خاطره بگذرم :)
سلام
بعد از هفت هشت روز رسیدم خونه، دوست دارم بگم عیدتون مبارک! اما راستش با این اوضاع درهم آب و هوا!!! و اوضاع نابسامان مردم، نمی دونم چی باید بگم
از قدیم یادمه هر وقت بارون شدید میشد، مامان بشت بنجره دعا می کرد که: خدایا بلا رو دور کن و باران رحمتت رو بفرست.
و من این چند روزه همش همین دعام بوده!
روزهای اول سفر چون نه نت داشتم و نه دسترسی به تلویزیون و کلا از اخبار بی خبر بودیم، خیلی دیر از اتفاقات گلستان با خبر شدم
وقتی بیامک از دفتر آقا اومد که ایشون دستور امداد دادن، تازه فهمیدم اوضاع خراب تر از اونیه که فکرش رو می کردیم.
همون روزی که رفتیم، تقریبا تمام جاده تا خرم آباد و بعد هم تا اندیمشک رو با برف و بوران بشت سر گذاشتیم. خصوصا جاده ی اراک تا بروجرد و بعد هم خرم آباد مُردیم تا تموم شد. شب رو موندیم خرم آباد و بعد ادامه ی سفر!
و حالا موقع برگشت! دقیقا از دیروز عصری که ما از دزفول راه افتادیم تا همین جا با باران شدییییید اومدیم و باز همون جاده رو بزحمت گذروندیم. بعضی جاها جاده رو آب گرفته بود و با سلام و صلوات گذروندیم! اما بخیر گذشت الحمدلله. البته اینجا همچنان شدید میباره!
فقط دعا می کنم مردممون از بلا بدور باشند و خدا کمک کنه و بیش از این کسی صدمه نبینه.
خدا صبر بده به اون عزیزانی که تو این چند روز زندگی هاشون از بین رفته یا عزیزانشون رو از دست دادن. ظاهرا همه ی شهرهامون یه جورایی درگیرن :(
حتی هواشناسی، جنوبِ قم رو هم هشدار داده!
ان شاء الله بلا دور بشه و بخیر بگذره و همه بسلامتی این چند روز رو بگذرونند. همه ی مسافرا هم بخیر و سلامتی برگردن سر خونه زندگیشون.
+ خدایا، همونقدر که بارون رحمتت لذت بخشه، وقتی این بارون سیل میشه، ترسناکه. تو هر دوتاش ما اقرار داریم به ضعفمون و به هیچچچچچچ بودنمون در مقابل قدرت و عظمتت. خدایا دست رحمتت رو به این ماه عزیزت بر سر این ملت بکش و بلا رو دور کن.
++ آقا جانم. یا أبانااااا استغفر لنا ذنوبنا، إنا کنا خاطئین
سلام
کنترل ذهنم از دستم خارج شده نمی دونم چه باید بکنم.
بخاطر لکچری که دیروز داشتم، یکی دوهفته مخصوصا هفته ی گذشته تماما ذهنم درگیر بود. تمام مدت انگلیسی فکر می کردم، انقدر که مثل این کارتون ها که ابرهای بالای سرشون رو با دست محو می کنند، باید تلاش می کردم افکار بریشان و مزاحم رو از مغزم دور کنم تا بتونم رو کارهای دیگم تمرکز کنم.
موضوع لکچر، معرفی کتاب بود. دوستانم هر کدوم یک کتاب انتخاب کرده بودن اما من سه تا!!!
کتاب " وقتی مهتاب گم شد" در مورد جانبازِ شهید علی خوش لفظ! کتاب "عمار حلب" در مورد شهید محمد حسین محمد خانی، از مدافعان حرم! و کتاب " خاطرات سفیر" از خانم شادمهری. هر سه رو خیلی دوست داشتم و بشدت برام مهم بودن.
دلم می خواست تمام حسم رو در مورد این کتاب ها بگم، اما وقتی مخاطبت رو درست نمی شناسی و نمی دونی اصلا موضوع این کتاب ها براش ارزش هست یا ضد ارزش؟! خوب قاعدتا کل حالت رو تحت تاثیر قرار میده و در بی مزه ترین حالت ارائه میدی!
مخصوصا که از شانست برق بره و در زیر نور چراغ گوشی استاد، با زحمت بتونی دوستانت رو ببینی!
در مجموع اصلا راضی نبودم از خودم. چون بیش از توانایی رسوندن مطلب، مهم رسوندن حال این کتاب ها بود که در هر دو به نظرم ناموفق بودم.
به نظرم رسید بشدت بی حوصله گوش دادن :(
بنابراین تصمیم گرفتم برای لکچری که با موضوع آزاد داریم و باید بعد از عید ارایه بدیم، یک موضوع ساده و دم دستی انتخاب کنم. راستش قبلا مد نظرم بود در مورد موضوع " جدایی دین از ت، آری یا خیر؟ " صحبت کنم، اما این موضوع نیاز داره به مخاطبی که این موضوع براش مهم باشه، و اهل تفکر باشه! حتی اگر مخالف نظر من باشه بهتره از یک آدم بی تفاوت!
حالا موضوع دم دستی چی میتونه باشه؟ مثلا در مورد " بهار" حرف بزنم چطوره؟! :)))
سلام
یکی از چیزایی که همیشه ازش بدم میاد اینه که تو موقعیتی قرار بگیرم که مجبور بشم از کسی کمک بخوام! خصوصا اطرافیان!!!
همسرم شهرستان بود، زنگ زد که ضح تو مدرسه خورده زمین انگشتش صدمه دیده، برو مدرسه ببرش دکتر!
بعد گفت به حاجی زنگ میزنم میگم ببردت!
من فکر کردم قرار شده بیاد!
تند تند آماده شدم دیدم خبری نیست. دیدم سر ظهره و احتمالا وقت خونه رفتنشه! حس کردم شاید سختش باشه. زنگ زدم که بگم اگه براتون سخته نیاید، خودم میرم.
گوشی رو که برداشت، بعد سلام علیک، گفتم شما قراره بیاین یا من خودم برم؟
گفت نه اومدم دنبال خانمم و نمی تونم خودتون برید.
با اینکه از قبل حدس میزدم نیاد اما نمی دونم چرا یکباره چشم هام بر اشک شد دلم خیلی گرفت.
+ دم عیدی بچم حالش گرفته شد! دو هفته باید آتل رو دستش باشه!! آتل رو که دید نمی دونم چرا انقدر ترسید! انقدر گریه کرد که تو دلمو خالی کرد بازم شکر خدا که به خیر گذشت.
سلام
روز اول رجبتون مبارک روز میلاد نوه ی عزیز دو امام بزرگوار. نوه ی دختری امام حسن مجتبی و نوه ی بسری امام حسین، امام باقر، علیهم السلام
حتما تا حالا تبریک گفتین خدمتشون
می دونید که ماه رجب ماه زیارت هستش.
چقدر زیارت رجبیه سفارش شده، خوب ساده ترین راهش همین زیارت از راه دوره. وقت نداری زیارت نامه بخونی، دیگه می تونی بایستی سربا و رو به قبله کنی و دستت رو بزاری رو سینه ات و ادب کنی و سلامی از راه دور بدی.
اما از طرفی ماه رجب و شعبان مقدمه ی ماه مبارک هستن. و ماه مبارک مقدمه ی شب قدر! شب قدر هم که شب ِ امامه! امامی که امور زمین و زمان به اذن خدا در دستشه.
حالا باید حواسمون به چی باشه؟ چه زمانی بهتر از این روزهای زیارت!
از ادعیه ی ماه رجب غافل نشید که دارید قدرتون رو رقم میزنید (ان شاء الله خودم هم عامل باشم)
در ضمن هر چی می خواهید ( حاجتی که دارید) و دوست دارین حضرت امضا بزنند و در شب قدر در مقدراتتون رقم بخوره حالا وقتشه!
این دو سه ماه، خدا بهمون فرصت ویژه داده، با خوندن دعاهای ساده ای مثل ( یا من ارجوه لکل خیر.) از این ظرف زمانی کمال بهره رو ببریم ان شاء الله
+ اگر امکان زیارت حرم شریف هر کدوم از ائمه علیهم السلام رو دارید که چه بهتر، اگر نه، از زیارت بقاع متبرکه ی امامزاده های اطرافتون غافل نشد. ( سفارش استادمون بود)
سلام
دو سه روز بیش یادم بود که ماه رجب داره میاد اما زیاد حواسم نبود
اما امشب، شب اول ماه رجب! هستش
چرا من اصلا حواسم نبود
هیچی تو دستم ندارم. دستام خالیه
یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضُّر و جئنا ببضاعة مزجاة.
:((((((
یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا
انا کنا خاطئین
آقاجان
بابای همه ی عالم
دست این فرزند عاصی تون رو بگیرید.
که عصیانم نه از روی لجاجت بوده، بلکه دل خوش بودم به لطف و کرم زیاد شما.
بابا جان، توشه ای جز گناه ندارم.
با این توشه دارم وارد ماه رجب میشم
قربون قلب نازنینتون برم که از دست من خونه.
اما آقای من غیر شما، کسی رو ندارم تا شفیعم بشه بیش خداوند رحمان و رحیم
.فاوف لنا الکیل
و تصدق علینا
تصدق علینا
تصدق علینا
إن الله یجزی المتصدقین.
یا صاحب امان اغثنی، یا صاحب امان ادرکنی
سلام
دلم یه جور بدی آشوبه.
از وقتی رسیدیم خونه، همش یا دارم اینستا رو چک می کنم یا اخبار تلویزیون رو میبینم که خبر بگیرم از سیل و :(
دلم اما آروم نمیشه
نمی دونم شاید علت این بی تابی هام، ناتوانی هست! وقتی کاری از دستت بر نمیاد:(((
با خوندن گزارش های آقای جواد موگویی، حاج آقا مهدی سلیمانی، آقای محمد فرجی، حاج آقا اعیان منش و . که همه در حال خدمت تو منطقه هستن، اشک میریزم و گاهی دلم آروم تر میشه!
گاهی می گن مردم همکاری نمی کنند، مسئولین فلان جورن، هلال احمر فلان شد، از خونه زندگی های ویران شده عکس میگذارن . قلبم درد می گیره، سینم سنگین میشه که خدایا چه کنیم؟!
اما وقتی خبر از فعالیت هاشون میدن، خبر از رسیدن نیروهای جهادی و بسیج به معمولان میدن، خبر از کوه نوردی شون برای رسوندن وسایل به مردم میدن، خبر از بهتر شدن مدیریت توزیع اقلام میدن و دعاشون میکنم و دلم یه کم آروم تر میشه!
الهی خدا به همه ی این عزیزان عمر با برکت و با عزت بده و خانواده هاشون رو براشون حفظ کنه.
اما اونچه که این روزها، از همه بیشتر آزار دهنده هست، ایرادهای بنی اسراییلی یه قوم همیشه طلب کاره که لم دادن رو مبل و گوشی به دست، ریشخند میزنند به اون هایی که وسط میدونند.
یکی می گه چرا فیلم میگیرید از کارهاتون؟ اینا شوآفه!!! یکی دیگه میره یه خیابون خلوت آب گرفته گیر میاره فیلم می گیره که ببینید هیششش کی نیست!!!!
یکی میگه چرا ه با عمامه داره کار می کنه؟ اینا شوآفه!!!! اون یکی عکس بسیجی ای که کنار سیل زده ها داره خدمت می کنه، برش میزنه که خدا نکرده معلوم نشه اینا دارن زحمت میکشن!!!
یکی گیر میده به چند دقیقه مداحی، که مردم درد دارن اینا ی میکنند؟!!! اون یکی در حالیکه خودش معلوم نیست یه قرون هم کمک کرده باشه، امر می فرماین که بول نذر های محرمتون رو بدین برای سیل زده ها!
نه که تا حالا اینا داشتن کمک می کردن؟!!!!
کلا همه ی زحمات این عزیزان و دوری از خانواده هاشون اونم تو ایام عید رو ندید می گیرن! چقدر بعضی ها نمک به حرام هستن!!!! یکی نیست بگه، تو دقیقا برای این مردم چه غلطی کردی که انقدر زبانت درازه؟!
همونی که اربعین رفته بود کربلا موکب زده بود، نرسیده رفت برای خدمت رسانی به زله زده ها تو کرمانشاه. تابستونش رو تو اردوی جهادی تو مناطق محروم گذرونده، عیدش رو هم تو گلستان و مازندران گذروند برای خدمت به سیل زده ها. الانم رفته سمت لرستان!
درست همون موقع هایی که شما معلوم نیست تو کدوم کشور یا کدوم شهر مشغول خوش گذرونیت هستی و خودت رو قایم کردی بشت یک آیدی و با زدن چند تا کلید، داری فریاد واویلا هموطن میزنی! و به دولت و مسئولین بی عرضه ای بد و بیراه میگی که بخاطر اینکه یه موقع عیش و نوشت کمرنگ نشه، انتخابشون کردی!
+درد خیلیه خییییییییییییییلی! اما جهلِ بعضی از مردم زجر آوره! زجر آورتر از تبلیغات سوء یه عده مُعاند!
++ وسط همه ی این دردها، خوندن مطالب این صفحه از اینستاگرام، خیلی آرام بخشه @zanboureasal
سلام
عیدتون مبارک میلاد حضرت اربابه و روز های شادی دل اهل بیت علیهم السلام، الهی عیدی های خوب خوب بگیرین از خاندان مطهرشون.
از وقتی یادم میاد عاشق رنگ لباس سپاه بودم. مخصوصا وقتی میرفتم حسینیه جماران و خانم های سپاهی رو میدیدم.
مدتیه خیلی داره بهشون اجحاف میشه و همه جوره بر علیهشون زدن اما خدا نمی گذاره حق پنهان بمونه!
تو این روزهای سخته که دوست و دشمن شناخته میشند.
مردم، مخصوصا سیل زده ها! بهترین شاهدان هستن که بگن تو این روزهای سختی که داره به مملکت عزیزمون می گذره، کی داره خدمت می کنه و کی
+ عیدی میلادتان باشد همین کربلا بای بیاده، اربعین ان شاء الله
سلام
یه موضوعی که مدتیه تو جلساتمون دنبالش هستیم، موضوع " اجتماع قلوب" هستش. حدیثی که امام زمان علیه السلام درش می فرمایند وقتی مومنین در عهدی که با ما بستند، به اجتماع قلوب برسند، به لقای ما میرسند.
حالا نمی خوام برم تو بحثش که خیلی مفصله.
مدتیه دارم دقت می کنم.
تو دریای فضای مجازی که سر و ته نداره، میبینم مومنینی رو که کم کم همدیگه رو بیدا می کنند و دور هم جمع میشند از گروه های مختلف. حتی ممکنه تو جزییات با هم اختلاف نظر هم داشته باشن اما میبینی سر بزنگاه هم صدا میشند.
اما قشنگ تر از اون رو الان تو فضای حقیقی جامعه داریم میبینم.
از وقتی سیل شروع شد کم کم مومنین دارن دور هم جمع میشن. از هر طرف این مملکت. بیر و جوون نداره! تو هر شغل و سطح تحصیلاتی. همه دارن میرن و یا بشتیبانی می کنند با مالشون!
ظاهرش اینه که هر کی از هر جا تونسته میاد تو منطقه و یه گوشه ی کار رو دست می گیره اما این ها مقدمه ی دست به دست هم دادن هاست. هر چی کار سخت تر شد، این بنده های خوب خدا بیشتر نمودار شدن.
می دونید که هر کسی با نمیگذاره تو این میدون! مَرد می خواد. مثل زمان جنگ!
حالا موضوع فقط اونی نیست که رفته برای کمک! اونی که نیاز به کمک داره هم قلبش گرم میشه به حضور این عزیزان
و همچین بحران هایی بهترین مقدمه است برای اجتماع قلوبی که مومنین باید براش تلاش کنند.
+ خدا داره امتحان های سختی می گیره. غربال دستش گرفته دونه دونه جدا میکنه! الهی هممون سر بلند بیرون بیایم.
سلام
تا شنید بغض کرد
گفت بسلامتی کی میرین؟ گفتم ان شاء الله کارا جور بشه چهارشنبه.
گفت هوایی میرین دیگه! گفتم نه!
گفت چرا؟ با خنده گفتم پولمون کجا بود؟
گفت من میدم!!! (الهی قربون دلت برم.) گفتم تنها نیستم، دوستم هم هست، ما گفتیم برگشت رو هوایی بیایم، گفت تازه گوشی خریده و الان نداره!
گفت مال اونم میدم! چقده مگه؟! گفتم خبر ندارم. نمی خواد، سخت نیست با اتوبوسم خوبه!
باز نگران گفت اذیت نشی؟ راه دوره! گفتم نه دیگه، مثل اربعین، خدا کمک میکنه ان شاء الله
سلام
دیروز قرار بود تو کلاس یه مبحثی به اسم "حجاب" مطرح بشه. استاد یک متنی داده بود که چند تا شبهه وارد کرده بود و یه تعداد سوال! در نتیجه مباحث باید حول همون مطلب میبود.
جلسه ی قبلش استاد یه دور از روش خوند و یه توضیح کلی داد. از همون لحظه حرص خوردن های من شروع شد! استدلال هاش خیلی مسخره بود!
خدا نکنه من رو یه موضوعی این مدلی درگیر کنه کلا از خواب و خوراک می افتم انقدی که تو خواب هم دارم در موردش بحث می کنم، حالا دیگه انگلیسی هم باشه نور علی نوره!
این مدلی هم هستم که اول کلا دعوا میکنم و یه جور که انگار طرفم یه ملحده باهاش بحث می کنم (تو ذهنم) !!! بعد کم کم آرومتر میشم و میگم بابا اینا مسلمونند! و باید هم که آرامش خودمو حفظ کنم!
اول اینکه کلا عصبی حرف زدن نتیجه ی عکس داره، در ثانی اگر ائمه علیهم السلام بودن چه مدلی با این آدما حرف میزدن؟ اونا راضی هستن من تند حرف بزنم؟!
اینجوری کم کم آروم تر میشم! البته ذره ای از استرس و دل آشوبه هام کم نمیشه، فقط نوع بیانم رو تعدیل می کنم.
معمولا هم با ذکر و صلوات میتونم یه کم موفق بشم.
خلاصه تا این مباحثه انجام بشه، جون من در میاد! مثل کلاس دیروز
دیروز سعی کردم آروم باشم اما کلا تو بحث زیادی جدی هستم و ممکنه طرف خوف بگیردش که این در مورد من چه فکری میکنه!
قبلش تو کلاس، به استاد گفتم که تو اینجور بحث ها، ما وقتی فارسی حرف میزنیم هم کلی سوء تفاهم بیش میاد، حالا انگلیسی بگیم که واویلا! دوستم هم تایید کرد. اونم نگران بود.
وقتی کلاس تموم شد همه مون خسته بودیم. انقدر که فشار رومون بود. با اینکه همه مودب بودن و مراقب که ناراحتی بیش نیاد!
اما باید عذرخواهی میکردم که اگر بلند حرف زدم یا لحنم خوب نبوده، ناراحت نشین، ولی یادم رفت! همین هم باعث شد تمام دیشب رو به ادمه ی بحث و توضیح در مورد حرفام ببردازم، البته در مغزم! و حتی تو خواب.
طوری که از صبح که برای نماز بلند شدم تا همین حالا، بشدت سردرد و چشم درد دارم!
کلا مشکل همیشگی ام اینه که تو همچین اتفاقایی، تا خود اتفاق از استرس میمیرم، اما همین که موضوع ختم میشه، تازه حال من بد میشه و فشارهای روحی ای که کشیدم خودشو نشون میده!
حالا خوبه هیچ کاره ای نیستیم! آدم انقدر بی جنبه! اینایی که حرفشون اثر گذاره چی میکشن؟! یا مسیولیتی دارن
+ یه سفر در بیش دارم که خودش مزید برعلت بود برای این همه استرس! دعا کنید اهل بیت علیهم السلام نظری کنند و همه چی با عنایتشون خوب بیش بره!
سلام
از جنت الارض، کربلای حضرت ارباب ، وخونه ی یکی از مجاوران اشون براتون می نویسم. دیروز عصری بعد از زیارت مزار حضرت امیر علیه السلام، که عجیب چسبید و دل کندن از حرمشون خیلی سخت بود، راه افتادیم سمت کربلا.
از دیشب مهمون یک خانواده ی بسیاااااااار مهربان عراقی هستیم، که قبلا تو اربعین با دوستم آشنا شدن. الان هم به لطف وای فای صاحب خونه به نت وصل شدم.
این ایام هم شبیه اربعین، هم یه عده پیاده دارن میان سمت کربلا، هم بعضی موکب ها تو راه آماده پذیرایی بودن. تو اطراف حرم هم یه سری غذاهایی مثل فاصولیه( همون چلو خورشت لوبیای خودمون :)) ) و شربت و اینا نذری میدن که ما امروز جاتون سبز، فاصولیه خوردیم.
دلم می خواست سمت کاظمین و سامرا هم بریم، که توفیق یار نشد :( ان شاءالله دفعه ی بعد بزودی!
خلاصه که دعاگوی همه هستم روزی همه ی آرزومندان ان شاءالله
هو الحبیب
شما در حال زندگی روزمره تان هستید،وسطش
نگاهی به مجازی میاندازید و خبر دسته اولی میبینید که کسی را وسط خیابان
به ضرب دو گلوله در سرش کشتند.
خبر را از کانال های مختلف پی میگیرید و
تاسف میخورید،شاید هم واقعا تاسف بخورید،کامنت های مردم را زیر خبر
میخوانید، از همان مجازی میفهمید قاتل با چند کا فالوور در صفحه اش اعتراف
کرده به کارش، و کامنتهای مردم زیر پست قاتل به شما نشان میدهد ما میان ده
ها قاتل بالقوه زندگی میکنیم،چند روزی افسوس میخورید و تمام! تا دوباره
خبری از این دست بیاید و شروع دوباره این چرخه.
کسی اما حواسش نیست
به زنی که دارد شام امشبش را مهیا می کند ،خانه را تمیز میکند، و از ساعت ۷
شب به بعد منتظر همسرش میماند،میان خستگی تکاندن سری به مجازی میزند و
خبرها را میبیند، کسی حواسش نیست که زن کامنت های مردم را هم میخواند
،خوشحالی از قتل یک نفر چون لباسش با بقیه فرق دارد!!! کسی حواسش نیست که
زن به لباسهای آویزان بر پشت دراتاقه همسرش چشم دوخته،لباسهارا غرق خون
تصور میکند به ساعت نگاه میکند به بچه ها به غذای روی گاز ،و مدام چشمانش
بی هدف بین ساعت و لباسها در گردش است. دیوارهای خانه تنگ میشود اندازه
آغوشش که حالا بچه هایش را محکم در آن فشرده، کامنت های شادی توی سرش
میچرخد و فکر میکند پشت این در همه غریبه اند و دستها خونی واماده خنجر
کشیدن به هرکس که لباسش با بقیه فرق میکند!
کسی حواسش نیست که زنی تا
مدتی بعداز این خبر هر روز صبح که همسرش را راهی میکند و او عمامه اش را سر
میگذارد و از در بیرون میرود،تا وقتی که برمیگردد و کلید در درب خانه
میچرخاند هزاربار ساعت را نگاه میکند، لباسهای شوهرش را بو میکند به سر بجه
هایش دست میکشد،هزار بار آهسته میشکند ،میمیرد؟کسی حواسش هست که در دل زنی
برای انتخاب بین آرمانهایش و علاقه هایش تا چند روز آشوب به پا میشود؟چند
روز جان میکند تا دوباره آدم سابق شود،آدم قبل از شنیدن این خبر،
میشود هم آرزومند چیزی بود هم نگران وقوعش؟
+یک نفر کف خیابانهای همدان کشته شد،شهید شد ،جماعتی خوشحالند، جماعتی نگران و متاثر.زنهایی مثل من اما.
++من
در ذهنم ردیفی دقیقا برابر قاتل برای اویی که کامنت تایید و شادی میگذارد
قائلم، همانهایی که توهم ایجاد میکنندبرای یک عده گرگ تشنه که به جان ادمها
بیوفتند چرا که فکر میکنند پشتیبانانشان بی شمارند، از بعضی کامنتها خون
میچکد.
+++پیج اینستاگرام کماکان فعاله قاتل را کجای دل داغدارمان جادهیم؟پلیس فتا خدا قوت.
#این رو هم من اضافه کنم :
اگر فردی از قومی کاری را انجام دهد و دیگران(بقیه) رضایت دهند یا سکوت
کنند همه آنها شریک هستند در آن عمل. همچنان که می بینیم ناقه صالح را یک
نفر از پای درآورد ولی قرآن کریم این کار را به همه جمعیت مخالفان نسبت می
دهد و به صورت صیغه جمع می گوید « فعقروها»
سلام
علا قه ای به شبکه های اجتماعی ندارم، برای همینم تا حالا صد دفعه پاکشون کردم و دوباره با اصرار اطرافیان نصب کردم
اما هر چه قدر هم دوسشون نداشته باشم، ترجیح میدم خودم تصمیم بگیرم چه برتامه ای مفیده و چی مضره!
حدود یکی دو ماه بود تلگرام طلایی رو دوباره نصب کرده بودم و تقرییا تنها راه ارتباطی بود با دوستان خارج نشین!!!
حالا این گوگل جاسوس، بی اجازه، اومده تو گوشیم هشدار داده که تلگرام طلایی قصد جاسوسی داره، و وقتی دید محلش ندادم، بی تربیت سر خود، برنامه رو از روی گوشی من حذف کرده!
حس کسی رو دارم که اومده تو خونه اش. و اینکه نگرانه که این دوباره با چه بهونه ای تو خونه اش سرک خواهد کشید؟!
اینا الان دستشون به ما نمی رسه، اینجور دور برداشتن خدا نکرده روزی دستشون بهمون برسه چطور از زیر پوست میششون در خواهند اومد و دندان های تیزشون رو نشونمون خواهند داد؟
سلام
وایساده بودم تو آشبزخونه و داشتم برای خودم بستنی می ریختم که مثلا خستگی انگلیسی فکر کردنم در بیاد!!! و فکر می کردم به خوزستانی های عزیز که تو این گرما از خونه زندگیشون آواره هستن و الان چقد دلشون این بستنی رو می خواد!!!
یکباره دیدم صدای بال بال زدن کبوترامون میاد
معمولا هر روز وقتی بیدار میشیم درِ لونه شون رو باز می کنیم و آزادن تا غروب! به غیر از طوقی و خانمش !!! دو تا جوجه حدودا یک ماهه هم هستن که تازه دو روزه دارن از لونه اشون میان بیرون و یک کم دون می خورن. طوقی و خانمش هم صبحا عادت دارن یک کم تو حیاط بال بال میزنند اما معمولا تا جوجه هاشون کوچیکن پرواز نمی کنند دور بشند. (جوجه های قبلیشون وقتی بزرگ میشدن، دسته جمعی با هم میرفتن گردش!!!)
اما این صدای بال زدنشون نشون میداد دارن بالا پایین میرن. توجه ام جلب شد و رفتم ببینم تو حیاط چه خبره!
دیدم طوقی از رو دیوار اومد پایین و خانمشم رو پله ها نشسته! خیالم راحت شد.
تا اومدم برگردم یکباره دیدم یک گربه ی ناجنس!! داره میاد وسط حیاط قلبم وایساد.
فورا با سر و صدا فراریش دادم. اما جوجه ها تو لونه نبودن پریدم تو حیاط که دیدم طفلی ها رفتن زیر لونه اشون که حدود بیست سانتی ارتفاع داره قایم شدن. البته زیر لونه یه وسیله هست و دید نداشت ، این طفلی هام گوشه چسبیده بودن به دیوار.
هر کار کردم بیرون نیومدن!!! راستش بعد از شیش ماه هنوز دل ندارم تو دستم بگیرمشون. نمی ترسم ولی لمس بدن ظریفشون تو دستام سخته! الانم از ترسم مرتب بهشون سر میزنم!
یعنی بستنیه رو این آقا گربه هه کوفتم کرد :))) (عمرا اگه خانم بوده باشه!!!!!)
+ما که کاره ای نیستیم اما چون سرپرستی این حیوونکیا تو دستمونه چقده نگرانشون میشیم، ببین خدا چه مدلی نگران ماست که هم خالقمونه هم رازقمونه و هم خلاصه همه چی مون دست خودشه!
سلام
الان که دارم اینجا مینویسم، باید بشینم لِکچِرم رو آماده کنم که قراره شنبه ارائه بدم! البته مطلب تقریبا تو ذهنم!!! دسته بندی شده اما تا مرتب شدنش و تبدیلش به انگلیسی و البته زمان بندی براش کار زیاد داره
اما عوض همه ی این کارا نشستم تند تند کتابایی که از نمایشگاه خریدم می خونم! انقدی که کتاب های :" دهکده ی خاک بر سر" و "قصه ی دلبری" و " اسم تو مصطفاست" رو تموم کردم و الانم وسطای کتاب " دلتنگ نباش" هستم!!!!
کلا همین مدلی ام! یه جور مثل ندید بدیدها بعد از نمایشگاه میشینم تند تند کتابا رو می خونم که انگار از دستم فرار خواهند کرد!
اما اصلا حرفم اینا نبود
کتاب " دلتنگ نباش" در مورد شهید روح الله قربانی هستش و چون خاطراتشون از زمان آشنایی رو نوشته و این دو بزرگوار همدیگه رو از برکت آقا امام رضا علیه السلام، دارند! حالا دم ماه مبارک باشه و هی تو کتاب از مشهد بنویسه و لطف حضرت و .
میشه حالت دگرگون نشه؟ اونم بعد از چند ماه مبارک که مجاورشون بودی! و امسال
اصلا شب قدر چه مدلی دور از حرم باشیم؟!
هر چند که میدونید شب قدر هم بهانه است دلم برای یه چی دیگه تنگ شده، که روم نمیشه بگم آقا منتظر لطفتونم! :(((
سلام
دیشب لکچرم رو دادم اما بر خلاف اونچه استاد می گفت" خوب بود!" اصلا از خودم راضی نبودم.
استاد معتقده که به خودت اطمینان نداری و آروم حرف میزنی، مطلب رو که بلدی باید صدات رو ببری بالا و بلند و رسا بیان کنی!
اما با اینکه تقریبا همه چیز رو گفتم، اصلا اون مدلی که دلم می خواست نشد. مرتب دهنم خشک میشد و افکارم بریشون شده بود و فقط سعی کردم جمعش کنم!
یه مشکل اینه که آزار دارم که کارای سخت انتخاب می کنم!
مثلا دفعه ی قبل که همه یه دونه کتاب معرفی کردن، من سه تا معرفی کردم!!!! یعنی در واقع تخفیف هم دادم و گرنه بیشتر مد نظرم بود :\
حالا هم برداشته بودم یکی از درس های تخصصی دانشگاه رو که یه ترم طول می کشه درس دادنش و معمولا بچه ها ( که تازه تو فضای بحث ها هم هستند!) با این درس مشکل داشتند و جزو دروس سختمون حساب میشد، به عنوان لکچرم انتخاب کردم
درس مصطلح الحدیث! که یه تعریف کلی از حدیث و علوم بیرامونش دادم و تعدادی از اصطلاحات حدیثی رو گفتم.
البته این انتخاب علت داشت.
دو سه مرتبه از هم کلاسی هام شنیده بودم که فقط تعداد کمی از احادیث که خیلییییی معروفن قابل اعتمادن!!! (منظورشون احادیث متواتر بود) و باقیش رو نمیشه بهشون اعتماد کرد و بر اساس این علمِ نداشته اشون! که معلوم نیست از کجا به خوردشون دادن، کلا فقه و اجتهاد رو زیر سوال می بردن.
اما چون مطلب سنگین بود و من حداکثر بیست دقیقه وقت داشتم، درست وقتی رسیدم سر اصل مطلب وقتم تموم شد! :(((( نمی دونم شاید خیری درش بود
فقط یادم رفت از دوستم ببرسم اصلا چیزی هم دستگیرشون شد یا نه؟!
+دعا کنیم برای هم
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ
خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته ما را نیامرزیده اى در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان.
++گفتن که شب اول ماه مبارک خوبه که جوشن کبیر بخونیم و از خدا بخواهیم که از ما بگذره و باک وارد ماه مبارک بشیم ان شاء الله
سلام
طرف برگشته گفته:
خواهشا احساس همدردی را بهانه نکنید!
شما امّت روزه دار هیچ وقت حال گرسنگان را درک نخواهید کرد! چون به افطار و سحری خوردن خودتون اطمینان وایمان دارید!!!
پس خواهشا بجای روزه بهشون کمک کنید
+ یعنی هر کاری می کنند که نشانه های ایمان رو از جامعه باک کنند! روی بنی اسراییل رو دارن سفید می کنند.
سلام
فردا ان شاءالله راهی هستیم
تو این شب عزیز من رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید
و حلال بفرمایید.
همه رو ببخشیم، ان شاءالله خدا هم ما رو ببخشه و به نا سپاسی هامون نگاه نکنه و از سر لطفش تقدیرات پیش رومون رو رقم بزنه
الهی که آقا جانمان هم واسطه بشند و شفاعت کنند و ما پیش اجداد مطهرشون سرافکنده نشیم.
یا ابانا استغفر لنا
استغفر لنا ذنوبنا
انا کنا خاطئین
+دوسه هفته ای نیستم و احتمال زیاد دسترسی به نت ندارم. التماس دعا
سلام
_نشسته ام به جمع کردن وسایل هی دور میزنم تو خونه یه تیکه از هر طرف میارم کنار چمدان و سبد و .!
سفرهای این مدلی مون مساویه با جمع کردن یه وانت وسیله! غیر از لباس که شامل لباس خونه و مهمونی و لباس گرمِ احتیاطی میشه! لباس مشکی برای ایام عزا هم جدا باید بگذارم! حالا اینا یه طرف، ملحفه و دستمال کاغذی و. بگیر تا شکر و قند و چای! تازه خدا رحم کرده خبر رسیده قابلمه بشقاب لازم نداره ببریم!
_ برسیدم ماشین لباس شویی هم دارن؟ گفت نه :(((( بعد می خنده میگه حاج عمو گفته شیخ که رفت مشهد، یه ماشین لباسشویی بخره بزاره اونجا! :\\\\\\ یعنی سخت ترین کار تو سفر لباس شستن با دسته! :(((((((
_ شله زرد درست کردم بردم برای بچه های کلاس! جلسه ی آخری بود که می دیدمشون. با وجود اینکه خیلی وقتا با هم اختلاف نظر داشتیم، ولی ازشون خیلی انرژی می گرفتم. دلم براشون تنگ میشه مخصوصا خانم میم!
_اگر شما جوانان اینجوری پیش بروید و زمینه را برای روی کار آمدن دولت جوان و حزباللهی فراهم کنید، غصههای شما تمام میشود و این غصهها فقط مخصوص شما نیست.
هر کلمه اشون هزار حرف داره. قربون دل غصه دارتون برم آقا جان. خدایا از عمر این بنده ی کوچکت بکاه و بر عمر و عزت آقا جانمان بیافزا. الهی آمین
_ از عید تا حالا برای خبر گرفتن از اوضاع مناطق سیل زده، یه عده از طلاب و دانشجوهای جهادی رو تو اینستا دنبال می کنم. بعد از این همه مدت هنوز خیلی هاشون میرن اون سمت. یکی از دردهام اینه که وقتی این عزیزان و یا اونایی که برگشتن شهرشون و همونجا مشغول خدمتن، درخواست کمک می کنند برای خدمت به خلق الله، چرا توان مالی ام انقدر کمه و نمی تونم تو همش شریک بشم :(((
_دلم برای قلاب بافی تنگ شده! از وقتی یادمه تو هر کاری وارد شدم و تلاش کردم توش هدفمند بیش برم و کوشا بودم، اطرافیان عوض تشویق، هی نا امیدم کردن و به اسم دلسوزی مرتب نهیم کردن! از کلاس زبان و کامبیوتر که رفتم بگیر تا همین قلاب بافی.
اینم آخرین کارم که از بارسال تا حالا، در همین حد رهاش کردم. قرار بود هدیه ی تولد خواهرزادم باشه، الان هفت هشت ماهشه!!!
_ چشم بهم زدیم رسیدیم به شب های قدر. نمی دونم وقتی رفتم در خونه ی خدا، بگم تو این یک ساله چه غلطی کردم. با چه رویی اومدم در خونه ات!
فقط بلدم با شرمساری برم در خونه ی ولی ات و بگم: یا أبانا أستغفرلنا ذنوبنا. إنا کنا خاطئین
سلام
موقع برگشتن از سامرا، یه خانمی با همسر و پسرشون، توی ون، جلوی ما نشسته بودن. قبل از راه افتادن متوجه شدیم ایشون هم عربی صحبت میکنه هم فارسی، معلوم شد متولد بغداده! البته همسرش کورد بود.
تازه راه افتاده بودیم و قرار بود اول بریم امامزاده سید محمد. شروع کرد حرف زدن با راننده به عربی، اما یکباره گریه اش گرفت و به هق هق افتاد. همسرم که پیگیر شد، معلوم شد این بنده خدا از ایرانی هاییه که صدام سال پنجاه از عراق بیرون کرده، خودش بچه بوده اون موقع، اما می گفت سه روز قبل از اخراجمون صدام دو تا از برادرهام رو گرفت! ظاهرا جوان های بالای پانزده سالشان رو می گرفته. می گفت هر دو برادرم دانشجو بودن، صدام اون ها رو گرفت و ما رو هم بیرون کرد.
تا دوازده سال ازشون بی خبر بودن و حتی یک سری براشون ختم گرفته بودن، اما ظاهرا بعد از دوازده سال صدام دستور قتل عام همه ی اسرا رو میده و بعد هم در یک گورستان دسته جمعی دفنشون می کنند.
این خانم می گفت ما تا بحال چند مرتبه اومدیم اینجا ولی تازگی یک نفر جرات کرده و گفته که این شهدا کنار سید محمد دفن شدن! و منطقه ای وسیع که دور تا دور دیوار کشیده بودن رو نشون داد و گفت اینجا رو به ما گفتن گورهای دسته جمعی زیادی هست. همه بی نام و نشان.
انقدر این درد تو دل این زن عمیق بود، اون هم بعد ازحدود چهل پنجاه سال!!!
فکر میکنم یه علتی که تا حالا کسی نگفته بوده اینه که اطراف سامرا عموما سنی نشینه و بعثی ها هنوزم بینشون هستن و این ترس بعد از این همه سال از مرگ صدام، هنوزم بین مردم عراق هست.
خدا بر عذاب صدام بیافزاید که چه خون ها به دل ایرانی ها و عراقی ها علی الخصوص شیعیان کرد. خدا کنه ما قدر این نعمتی که داریم و این مسیرها رو اینجور با امنیت میریم میایم، بدونیم.
سلام
موقع رفتن سمت سامرا، یه زن و شوهر با دختر کوچیکشون تو ون،کنار ما نشستن. مرد اصفهانی بود و تو حرفاش معلوم شد از خادمین یک موکب تو عمود ۹۹۰ هستش. یادمون افتاد که ما تو اون عمود ایستادیم و استراحت کردیم، البته تو یه موکب عراقی. همینطور که نشسته بودیم همسرم دو تا چلوخورشت قرمه سبزی آورد که یکیش رو دادیم خانمای عرب، یکیشم بچه ها خوردن. انقدر هوا گرم بود من نتونستم بخورم! اما بچه ها خیلی دوست داشتن، خصوصا که تو ظرف یکبار مصرف نبود و کنارشم ترشی ریخته بودن.
خلاصه کاشف بعمل اومد که اهل قهدریجان از توابع اصفهانند و اون قرمه سبزی هم از موکب این عزیزان گرفتیم. فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که همش تو ذهنم بود از خانمشون پرسیدم.
همیشه برام سوال بود با اون وضعیت بی امکاناتی وسط جاده، این همه سبزی برای قرمه سبزی چطوری تهیه میشه که خراب نمیشه و به موقع هم میرسه! چون گفتن هر روز قرمه سبزی میدن.
خانمشون گفت ما از چنننند ماه قبل شروع می کنیم کم کم سبزی قرمه می گیریم، میشوریم، خرد می کنیم و بعد خشک می کنیم!!!!
فکرم به خشک کردن نرسیده بود. و چقدر حسرت خوردم که دورم و نمی تونم برم بینشون بشینم و کمکشون کنم. چه سعادتی می خواد که چند ماه زودتر به فکر اربعین باشی اونم برای خدمت به زوار!
سلام
میگه می دونی مشکلت کجاست؟
کجا؟
خیلی کمال گرایی! توقعت از آدم های اطرافت درسته امااااا اونچه که باید با اونچه که هست متفاوته، و تو توقع داری باید ها اتفاق بیافته!
می دونم که خیلی وقت ها هم صبر کردی در مورد هست ها! اما وقتی هی صبر می کنی و صبر می کنی و دیگه یه جایی صبرت تمام میشه و اینجور بهم میریزی! چون دلت می خواد بایدها اتفاق بیافته و نمی افته!
از وقتی زنگ زد، اومد و تا نزدیکای رفتنش نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. وقتی پشت گوشی گفت ظهر داره میره سمت مشهد، دیگه دست خودم نبود! حالمو که دید بلند شد اومد خونه!
هی عذر می خواستم و تلاش می کردم آروم بشم، اما این اشک های لعنتی بند نمی اومدن! هی گفت قرار بود حرف بزنی، اما نتونستم. همون یه کمی که پشت گوشی گفته بودم حالمو بد کرده بود! گفتم تکرارش اذیتم می کنه.
آخرش میون اشک هام برسید: کوفه چی شد؟! حرف رو برد سمت کتاب و گفت ببین اگه پیگیری نکنم نمی خونیش و . عین بچه ها گولم زد تا آروم بشم! :) متوجه حرکتش بودم اما خودم رو سپردم به حرفاش. دلم سوخت براش که انقدر ناراحتش کردم!
اونم خوب میشناسدم که می تونه اینجوری فضام رو عوض کنم.
گفتم از ده روز قبل سفر دیگه کتاب رو نخوندم. دیروز یه کم دستم گرفتم (راستش دلم برای خوندنش تنگ شده بود!!!! ) اما نتونستم زیاد بخونم. هر صفحه ی این کتاب روضه است. سطر به سطرش روضه است.
کتاب رو آورد، نگاهی به خط کشی های توی کتاب کرد و گفت خوب خوندیش که! بعد دنبال یه مطلب گشت در مورد ابن طباطبا! وقتی یه کم ازش رو خوند و برام گفت، اونم با یه خنده ی تلخی، گفتم دیدین همش روضه است!
بعدم راهی شد. برای مشهد ان شاء الله :) :(
الهی همه ی مسافرا بخیر و سلامتی برگردن سر خونه زندکیشون، مخصوصا زایرای اربعین.
سلام
قبل از اربعین دنبال لیوان بودم برای "زه" که این لیوان ها رو تو یه کانالی دیدم سفارش دادم و دو تا از آبیه برای خودم و "زی" خریدم و قهوه ایه رو برای "زه" سفیده هم شیشه ای بود دلم نیومد نخرم، خواستم کلکسیونم تکمیل بشه!!!
کربلا که رفتیم، تو خونه ی ابوجاسم، در کوله ام باز بود و لیوان من و "زه" تو کیف من بودن. دختر ابوجاسم، یکی از خانم هایی که خیلی به ما خدمت کرد، لیوان ها رو دید و آبیه رو گرفت دستش و داشت میگفت چه قشنگه و .! گفتم مال شما!
ذوق کرد و بعد هر دو تا لیوان رو برداشت و پرسید: دو تاش مال من؟ منم که می دونستم "زه" چقده لیوانشو دوست داره و شاکی میشه، فوری قهوه ایه رو گرفتم و با خنده گفتم این مال دخترمه، اما این یکی مال شما:)
این رفتارهاشون برام جالبه. خیلی بی شیله پیله و خودمونی هستن.
یه اتفاق بامزه ی دیگه که تو خونه ی ابوجاسم افتاد این بود که یه روز دیدم کفشم پای عروسشه و داره آشپزی می کنه! در واقع خودش بهم اشاره کرد وگرنه حواسم نبود. برام سوال شد کارش؟! اما بعد که همون دختر ابوجاسم بهم گفت برای عروسمون خیلی دعاکن چون فقط یه بچه داره و دیگه بچه دار نشده، یه حدسی زدم.
نمی دونم شما هم این رسمو دارین یا نه؟! ما هر کی میره سفر زیارتی مثل کربلا یا مکه، وقتی برگشت کفشش رو میگیریم پامون می کنیم، میگیم نفر بعدی ما باشیم راهی بشیم، یه جورایی تبرکا این کارو می کنیم. شاید عروسشونم از این جهت کفش منو پوشیده بود، چون خیلییییی به زایر و خدمت بهش و اینا اعتقاد دارن.
یادمه تو راه رفت به نجف وقتی مهمون یه خانواده ی عراقی شدیم، مادربزرگ خانواده ما رو در آغوش گرفت و دستش رو مالید به سر و لباس ما و بعدم به دست خودش، برای شفای دست مریضش! و کلی التماس دعا گفت
خیلی قبطه می خورم به این نگاه و اعتقاد عمیقشون به امام حسین علیه السلام و احترامی که به زوار حضرت می گذارن. کاش منم یذره یاد بگیرم.
+ الان متوجه شدم که نظرات برای پست های قبلی بسته بوده! تعجب کردم دوستان خصوصی پیام دادن اما یادم نبود پیش فرض روی بسته بودن کامنت هاست. خیلی عذر می خوام.
سلام
قبل رفتن یه سری سوغاتی آماده کرده بودم برای بردن خونه ی ابوجاسم، میزبانِ این سه سالمون تو شهر کربلا!
اما میون استوری های دوستان کربلا رفته، دیدم گفتن که بهتره یه چیزی هدیه ببریم که مخصوص ایران باشه و یکی از پیشنهادات زعفران بود!
دیدم زعفران هم ارزشمنده هم کاملا ایرانی هم سبک، هم اینکه یاد امام رضا علیه السلام می اندازدشون که معمولا عاشقشون هستن. چند تایی خریدیم که هر جا مهمان منزل عراقی ها شدیم بهشون هدیه بدیم.
میون راه ساعت حدودای ده صبح بود که خسته کوفته رسیدیم به یه موکب و قرار شد نیم ساعتی بشینیم. بچه ها بعد از یه صبحونه ی سرپایی و نصفه نیمه هیچی نخورده بودن. گفتیم یه استراحتی بکنیم و بعدم یه چی بخوریم.
موکبی که رفتیم ساختمون بود و نسبتا مرتب و خنک بود. تازه نشسته بودیم که دیدیم یه خانم عرب یه ظرف نیمرو و چند تکه نون باگت آورد برامون، ظاهرا برای هر گروه زایری که میرسید صبحانه می آوردن بچه ها که کلی ذوق کردن. تقریبا هر شیش تامون خوردیم و حسابی سیر شدیم.
( شیش تا بودیم چون خواهرم که الان خونه شون هستیم دختراش همسن و سال دخترای من هستن و با هم رفته بودیم کربلا)
خواستیم که راه بیافتیم یاد زعفران ها افتادم، یه بسته برداشتم بردم بدم به صاحب موکب! فکر می کردم موکب عراقیه. ته موکب یه آشپزخونه مانند بود، وارد شدم گفتم ببخشین مسیول اینجا کیه؟ چند تا خانم ایرانی بودن، گفتن بفرما!!!! گفتم عه شما ایرانی هستین؟ گفتن بله اهوازی هستیم.
گفتم این زعفران رو آورده بودم برای هدیه! یه خانمه اومد گفت آها همون زعفرانیه که قرار بود برای حلوا بیارن؟! من همینجور هاج و واج که چی میگه؟! یه خانم دیگه گفت نه بابا این بنده خدا زایره. و اومد جلو و روبوسی و تشکر.
بعدم گفتن که قرار بود حلوا درست کنیم، منتظر بودیم زعفران برسه!!! حالا اجازه هست برای حلوا استفاده کنیم؟
خلاصه کلی تعجب کردن که چطور زعفران براشون رسیده. بعد گفتن اگه بمونید حلوامون زود آماده میشه، اما عذر خواستم که همراهامون منتظرن و وقت رفتنه!
هنوزم یادم میاد ذوق میکنم که یه ذره از مالمون رفت برای پذیرایی از زوار خسته تن آقا ابا عبدالله علیه السلام.
اللهم تقبل منا هذا القلیل.
سلام
نشسته بودم دم در یکی از حجره های توی حرم امام حسین علیه السلام و "زه" سرش روی پام بود و خوابش برده بود. بچم سرماخورده بود گلوش درد می کرد و حالش خوب نبود!
منتظر "زی" بودم که از زیارت برگرده و چشم میگردوندم بین زایرا تا ببینم کی میاد، که یکدفعه یه چهره ی آشنا دیدم! چند متریم بود. صداش کردم "ر" جان، "ر" جان! تا منو دید اومد طرفم. با دخترش رفته بودن زیارت و تازه داشت برمیگشت و هنوز اشک هاش رو صورتش بود.
دیدن چنین خوبی تو اون مکان مقدس خیلی لذت بخش بود. اومد جلو دست دادیم و اولین حرفی که هر دو همزمان با اشک به هم گفتیم این بود: الهی همیشه تو همین جاهای خوب همدیگه رو ببینیم!
بعد برگشت گفت باور کن همین الان کنار ضریح یادت بودم و دعات کردم! هم ذوق کردم و هم تو دلم گفتم: چه خوبی تو، من اما فقط بچه های یاد ماه رو کلی دعا کردم و چند نفر بیشتر یادم نیومد!
چند دقیقه بیشتر نه ایستاد اما هنوز مزه ی دیدنش تو دلم هست.
یکی دو هفته قبل اربعین بعد از جلسه، ازش پرسیدم راهی هستی؟ یکهو چشمای درشتش به اشک نشست! گفت: همسرم شب خوابیده صبح بیدار شده میگه استخاره کردم بد اومده شما بیاین اربعین!!! من و بچه ها خودمون پول جمع کردیم و کلی تلاش کردم شرایط سفرو آماده کنم اما اومده میگه نمیشه برید!
گفتم خوب میگفتی چرا بجای ما استخاره کردی؟! گفت منو که میشناسی دوست ندارم با مرد کل کل کنم و اشک ریخت. از قبل اخلاقش رو می دونستم و می دونستم که شوهرش چندان خوش اخلاق نیست! گفتم اصلا بی خیال اون شو، متوسل بشو به خود حضرت و حضرت مادر! روزیت باشه حل میشه.
چند روز بعد تو هیات تا منو دید گفت: نااااادم! حل شد! شوهرم راضی شد ما رو ببره. و من بار دیگه معجزه ی لطف و کرم ارباب رو دیدم.
و حالا دیدنش تو حرم خیلیییییی لذت بخش بود.
این عزیز از وبلاگ نویسای قدیمی بلاگ هست، که اول تو بلاگ شناختمش بعد تو اینستا فهمیدم دختراش هیات دخترامون میان و تازگی هم که شده هم کلاسی ِ یادِ ماهمون! و از دوستای بسی عزیز!
+ قسمت باشه چند تکه از قشنگی های این سفر رو مینویسم ان شاء الله.
سلام
صدای ما رو از موکب صاحب امان عج واقع در عمود ۸۲۸ میشنوید مدیونید اگه فکر کنید ما این همه راهو از صبح تا حالا پیاده اومدیم. در حالیکه دیشب تازه رسیدیم نجف!
تا الان یاد هیچ کی نبودم، نمی دونم چرا!!! معمولا دست به دعام خوبه ها، عجیبه!
الانم طبق معمول این دو روز در حال آب پز شدن هستیم، سوله کولر مولر نداره
:( حالا چه مدلی خوابمون ببره خدا عالمه.
امسال بشدت همه جا شلوغه و این یعنی یه عالمه ترافیک و کمبود امکانات حداقلی. و البته گرماااااا
الهی همه ی زوار بخیر و سلامتی این سفر رو بگذرونند و برگردن سر خونه زندگیشون.
فعلا یا علی
سلام
به امید خدا فردا عازمیم.
حتما هستن دوستانی که میون کلامم یا لحن نوشته هام و نظراتم آزرده خاطرشون کرده باشم ، همش رو بگذارید به پای نادانی و جهلی که بنده ی نافرمانی مثل من دچارشه، لطفا حلالم کنید و دعا کنید به لطف و کرم امام حسین علیه السلام،این زشتی هام هم برطرف بشه
برای هم دعا کنیم چنان بنده ای بشیم برای خدا که به قول معصوم علیه السلام زینت یارانشون بشیم و فردای م در محضر اولیاء حق سربلند باشیم.
الهی که این اربعین همه حاجت روا بشیم و آقا جانمان بیان و از فیض وجودشون بهره مند بشیم. الهی آمین
التماس دعا
یا علی
سلام
رفته بودم خونه رو ببینم که کاری مونده انجام بدیم تا کم کم جابجا بشیم قبل از رفتن متوسل شدم که دلم آروم بشه و بدخلقی نکنم، اما نشد! چند تا ایراد جزیی!!! که دیدم تاب نیاوردم.
اصلا دلم با این خونه صاف نمیشه! اینو گفتم و از پله ها پایین اومدم و رفتم بیرون. فقط رفتم! نمی دونستم کجا می خوام برم.
خواهرم اومد دنبالم که برسوندم اما گفتم می خوام پیاده برم و بعد خودم ماشین میگیرم میام!
رفتم ته کوچه سمت پارک، اما پارک کافی نبود برای آروم شدنم، پیچیدم تو کوچه تا برم تو بلوار! تند تند میرفتم، می ترسیدم خواهرم بهم برسه و مانعم بشه!
رسیدم بلوار! موندم برم حرم یا برم سمت خونه؟! رفتم سمت خونه.
راه میرفتم و دنبال مقصر بودم، راه میرفتم و فکر می کردم که چی انقدر بهمم ریخت! فکر می کردم و خودم و همه رو مقصر می کردم و بعد تبرئه!
کم کم توانم کم شد. نمیتونستم بایستم، اما توانم هم تمام شده بود. تا سر سالاریه رفتم! اما دلم می خواست یه کناری بشینم. توان راه رفتن نداشتم. می خواستم بشینم و فکر کنم، و مراقب باشم بغضی که گلوم رو به درد می آورد قورت بدم و نگذارم تبدیل به اشک بشه.
اما نمیشد وسط بلوار نشست! تحمل نگاه مردم رو نداشتم. تحمل خونه رفتن رو هم نداشتم. بالاخره راهی شدم. رفتم اون طرف خبابون و گفتم حرم!!! و اولین ماشین رو سوار شدم.
تازه یاد خواهرم و همسرم افتادم که حتما نگرانن! زنگ زدم به خواهرم و گفتم ببخشید! من دارم میرم حرم!! همسرم گوشیش اشغال زد. حتما خواهرم بهش خبر میده!
اذان بود که رسیدم، میون حیاط آبی خوردم به نیت شفا! و چقدر نیاز دارم به این شفا!
اذن دخولی خوندم و راه افتادم. به صحن که رسیدم طبق عادت شروع کردم تسبیح قبل زیارت رو گفتن و رفتن سمت ضریح. انگار اوضاع دلم عوض شده بود. آروم بودم! رفتم نشستم روبروی ضریح! تو حال خودم نبودم، گاهی یادم میرفت تسبیح می گفتم، نمی دونم سی و چند الله اکبر گفتم یا بیشتر. چند سبحان الله و الحمدلله! بالاخره تموم شد.
اما انگار هول داشتم که سلام ها رو شروع کنم. می ترسیدم که اشک هام جاری بشه، که شد! دیگه اینجا عیب نداشت اشک بریزم. مگه بهتر از اینجا هم داریم برای سبک کردن قلب! آروم آروم افکارم عوض شد.
دیگه کسی مقصر نبود. دیگه فقط خواستم دلمو براه بیارن. اگر غلطم، درستم کنند. اگر درستم، صبر تحمل غلط ها رو بهم بدن! دیگه توان جنگیدن ندارم.
فقط و فقط درست بشه همه چی! نمی خوام انقدر اطرافیانم رو زجر بدم. اگر سختگیریه، یادم بدین راحت بگیرم.
فقط میگفتم شما مبدل السیئات بالحسناتید. من خراب رو درست کنید. خسته شدم از دست خودم. خسته کردم همه رو، بیش از همه همسرم رو!
دیگه منو نسپرید دست بنده های خوب! تحمل سرزنش های ته کلامشون رو ندارم. دلم نازک تر از اون شده که تاب نگاه سرزنش آلود خوبانتون رو حتی داشته باشم. نجاتم بدین خودتون بانو! من بهتون پناه آوردم، این پناهنده رو به کسی دیگه واگذار نکنید.
بعد زنگ زدم همسرم و گفتم بیاد دنبالم! همون جای همیشگی، زیر پل آهنچی اومد! گفت قبول باشه و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم.
خدا کنه دعام مستجاب بشه، نه بخاطر خودم، بخاطر عزیزانم :((((
سلام
کی بشه این مردک رو خلع لباس کنند یک ملت اسلامی از نظرات وقیحانه اش در مورد پیامبر خدا و اولاد معصومینشون صلوات الله علیهم اجمعین، نجات پیدا کنند.
بارها دیدم که مدعیان مدافع این آقا هم اهل تحقیق نیستن که برن ببینن صلح حدیبیه چی بود اصلا؟ یا چطور آقا امام حسن مجتبی علیه السلام تن دادند به صلح با معاویه لعنة الله علیه. بابا مسلمون دو کلمه تاریخ بخون! نظر یمون فرق داره، دینمون که یکیه، دو کلمه بخون در موردش!
این دو تا لینک هم برای روشن شدن اوضاع برای اهلش. حوصله کنید لینک دوم رو هم تا آخر! ببینید لطفا.
مطلب آقای جعفری در مورد صلح حدیبیه!
صحبت های حاج آقا بی آزار تهرانی
+ اگر نمی دونید چه خبره، صحبت های دیروز رییس جمهور رو در مورد صلح پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بخونید. متاسفانه لیکنش رو بیدا نکردم.
سلام
نزدیک یک ماه از سفر اربعین میگذره اما هنوز دنبال نشونه ای هستم که برم گردونه به همون حال و احوال. از خوندن روز نوشت های آقای جواد موگویی که همچنان ادامه داره، تا خوندن کتابی که چند روز پیش اینترنتی خریدم، کتاب سر بر خاک دهکده، از خانم غفار حدادی، و همون دیروز که رسید گرفتم دستم، گفتم براتون بنویسم، شاید کسی دلش هنور مونده تو کربلا!
سر بر خاکِ دهکده
دو ساعت است که در ورودی کربلا نشسته ایم؛ اما دوستان هنوز پیدا نشده اند. تلفنشان خاموش است. چاره ای جز انتظار نداریم. هر جا که باشند بالاخره می آیند همین جا. حرف ها تمام شده و هر کس در سکوت خودش به اطراف نگاه می کند. من نگاهم روی راهپیمایی مردم است. حرکتی متراکم و پرشور. خسته ولی محکم. دو ساعت است که من اینجا نشسته ام و این جمعیت متراکمِ روان، یک دقیقه هم نشده که قطع بشود، خلوت بشود، بایستد، برگردد.
مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد؟ نکند این سیل جمعیت، که لابد از صبح همین شکلی بوده، از این طرف شهر وارد می شود و به همین حالت از آن طرف شهر خارج می شود؟ شاید هم این چند روز شهر گشاد می شود و جا باز می کند؟ بعید هم نیست!
شاید این ایام، امام حسین کربلا را می سپارد به علمدارش. شهردار که او باشد، دیگر همه چیز ممکن است. شهر اندازه ی کشور، کش می آید و بعد که همه را بغل کرد، فشارشان می دهد. آن قدر بهم نزدیکشان می کند که دل هایشان به هم گیر کند. اخبار و احوالشان در هم گره بخورد. از غریبگی مسافت های دور و دراز دربیایند و مثل مردم یک دهکده به هم نزدیک شوند. دهکده ای که انگار زادگاهشان بوده و خانه ی پدری را هنوز هم دلشان نیامده بفروشند و هر سال اربعین، میعادگاهی است که همه ی رفته ها و هویت گم کرده ها برمیگردند به وطنشان. به هویتشان. به خاکشان. خاکی که برایشان مقدس است. آن قدر که مُهر نمازش کرده اند و هر بار که خدا را سجده می کنند، سر بر خاک دهکده شان می گذارند. هر بار ذراتی میکروسکوپی از مُهر کربلا می چسبد روی پیشانی ها و هواهای سرگردان توی مغز را به مِهر کربلا تبدیل می کند.
مِهر بی پاسخ، انباشته که بشود، بی قرار می کند. چیزی که باعث می شود هر سال کوله پشتی هایشان را بردارند و پیاده راه بیافتند سمت کربلا. کربلا که نه؛ دهکده ای که می تواند اندازه ی یک کشور کش بیاید و شهردارش همان علمدار است.
+ اگر اهل کتاب هستین، کتاب های خانم فائضه غفار حدادی رو بهتون پیشنهاد می کنم حتما بخونید. بسیار شیرین و دلنشین می نویسند و شما رو مجبور میکنه که زودتر تا انتهای کتاب رو برید، حتی اگر کتابی مثل "خط مقدم" باشه و ظاهرا در مورد چگونگی موشکی شدن ایران و زحمات شهید طهرانی مقدم! موضوعی که به نظرت نمیرسه بشه انقدر شیرین بیان کرد.
ایشون تو موضوعات مختلف کتاب دارن. من کتاب های " دهکده ی خاک بر سر" که روزنوشت های سفر یکساله شون به کشور سوییس هست و کتاب "خط مقدم" رو خوندم و " سر برخاک دهکده" که جدید چاپ شده و سفرنامه اشون در مورد اربعینه! فکر کنم از نوع انتخاب اسم کتابشون هم بشه به طنز کلامشون پی برد. :)
سلام
« به قولی امعمره که نامش اسماء و دختر بشیر بن نعمان بود، به مصعب گفت: مختار، متقی و پاک و روزهدار بود. مصعب گفت: ای دشمن خدا تو هم او را ستایش میکنی؟ سپس دستور داد تا او را گردن زدند. وی نخستین زنی بود که دست بسته گردن زده شد.
به قول دیگری، وی در پاسخ مصعب که از او خواسته بود از مختار بیزاری بجوید، گفت: چگونه از مردی بیزاری جویم که میگفت خدا پروردگار من است و روزها روزهدار بود و شبها را نماز میخواند و در راه خدا و پیامبر او فداکاری می کرد و قاتلان دخترزاده پیغمبر صلیالله علیهوآلهوسلم و اصحاب او را کشت و دلها را شاد کرد؟
مصعب موضوع را به عبداللهبنزبیر اطلاع داد و او گفت: اگر ن مختار از عقیده خود برنگشتند، آنها را به قتل برسان. مصعب آنها را با شمشیر تهدید کرد. دختر سمره، امثابت، از عقیده خود برگشت و گفت: اگر در برابر شمشیر مرا به کفر بخوانی کافر میشوم و شهادت میدهم که مختار کافر بود، ولی دختر نعمان گفت: اینک که شهادت نصیب من شده است آن را رها نمیکنم، میمیرم و به بهشت میروم و به حضور پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم و خاندان او میرسم. به خدا پسر ابوطالب علیهالسلام را رها نمیکنم و تابع پسر هند نمیشوم. خدایا شاهد باش که من پیرو پیغمبر تو و دخترزاده او و خاندان و شیعیان او هستم. پس او را گردن زدند.»
+ امعمره و امثابت ن مختار بودند که پس از شهادت مختار به دست مصعببنعبداللهبنزبیر اسیر شدند.
سلام
برای مثل منی که اینترنت یعنی منبع خبر، بی نتی تو شرایط بحرانی مثل حالا داغونم می کنه! اونم وقتی اخبار تلویزیون چهار تا کلمه نصفه نیمه رو صد دفعه و بدون به روز شدن تکرار می کنه!
جالبه که بین تمام شبکه های اجتماعی ایتا آخریش بود که بهش توجه می کردم، ولی حالا شده تنها منبع خبریم! در حالیکه هیچ گروه خبری توش ندارم، و فقط یه گروه از قدیمی ترین دوستان مجازیم توی ایتا هستن و تنها دلیل سرزدن من به ایتا همین عزیزان هستن.
و جالبتر اینه که دوستانم اکثرا شیرازی هستن، و همونطور که می دونید این روزها شیراز بشدت اوضاعش خرابه! یکی دیگه از دوستان اهل شهر قدس، بین تهران و کرجه! و باز یکی از جاهاییه که بشدت اوضاعش خرابه! همون دو شب پیش این عزیز از خراب شدن حوزه شون گفت و دیروز عکس هایی فرستاد از خرابکاری ها و شکل خیابونا که شبیه شهرهای جنگ زده شده!
دوست شیرازیم از تعطیل شدن همه ی مغازه های اطرافشون گفت، از شنیدن صدای تیراندازی و از جرات نداشتن برای بیرون رفتن از خونه! انقدی که با زحمت تونستن نون بخرن! اینکه تو حرفاش انقدر اضطراب هست که نگران سلامتیش شدیم و دلداریش دادیم!
حقم داره وقتی میگه دوستش که شاگرد یه مغازه بوده گفته یه خانم و آقا اومدن دم مغازه گفتن کرکره رو بکشید پایین برید وگرنه کل مغازه تون رو به آتیش می کشیم، و همون دوستش گفته جلوی در یه مادر و بچه تیر خوردن!!!
یاد آقایی افتادم که تو اخبار می گفت قبل از اینکه محل کارمون رو تخلیه کنیم اومدن همه چی رو آتیش زدن، این یعنی این ها هم قبلش تهدید شده بودن که فکر تخلیه بودن!
یا دوست دیگه ای از کرج میگه همسرم اومده می گه از ابتدای خیابون شروع کردن دونه دونه مغازه ها رو آتیش میزنن!!!
دوست عزیزی احوال پرسیدن( حالا نمی گم اصلا حال نپرسیدن و فقط نظرمو پرسیدن!)، به نظرتون باید چه حالی باشم با شنیدن این اخبار که همچنااان ادامه داره!
البته می دونم منظور ایشون از نظر من در چه مورده!!! اما انقده حالم خراب هست که ترجیح میدم بپیچونم و حرفی نزنم چون می دونم آخرش به دلخوری می انجامه، در حالیکه همه مون ناراحتیم و نگرانیم و دردمون یکیه! دلم نمی خواد یه درد بیهوده بهش اضافه کنم!
+ ببخشین اگه حرفام بی سر و ته بود! انقده ذهنم درهمه و نگران، که بیش از این نمی تونم مرتبشون کنم.
سلام
دست نوشته های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه:
« همین چند روز پیش بود، یک ساعت زمان گذاشتم نظر دوست فرانسوی ام را درباره ایران بر اساس آنچه رسانه ها ساخته بودند تغییر دهم.
گفت: واقعا سفر به ایران خطرناک نیست؟
گفتم: اصلا و ابدا؛ یکی از امن ترین مناطق جهان محسوب می شود و .
عکس های ایران را نشانش می دادم و از مکان های دیدنی اش تعریف می کردم.
هر چند عکس که می دید می پرسید خودت این ها را گرفتی ؟ و من تایید و تاکید که معلومه! پس کی گرفته!
فکر کنم فکر می کرد مثلا از اینترنت دانلود کردم.
بعد از دیدن عکس ها گفت دیگه واجب شد که به ایران سفر کنم و من گل از گلم شکفت و گفتم حتما اصلا هماهنگ کنیم با هم برویم.
دو روز هم نگذشته بود که اخبار ایران مرا در شوک فرو برد.
امروز که می خواستم دانشگاه بروم؛ با خودم مرور می کردم که چه خواهند پرسید احتمالا و من چه باید بگویم؟
جملات را به فرانسوی تمرین می کردم:
بنزین در کشورم گران شد؛ مثل فرانسه.
بعد گروهی از مردم به نشانه اعتراض به خیابان آمدند. مثل فرانسه.
بعد یک دفعه گروهی شدند مسلح و شروع کردند به کشتن و تخریب و سوزاندن مساجد، کتابخانه ها، مدارس دینی، بانک ها، مراکز درمانی، فروشگاه ها و حتی ماشین آمبولانس و آتش نشانی. و در این مورد نه مثل فرانسه.
عجیب نیست؟ می شود مردم یک کشور خودشان کشور خودشان را بسوزانند؟ نه مثلا سطل زباله آتش بزنندها! نه! آمبولانس آتش بزنند که مریض به بیمارستان نرسد. درمانگاه آتش بزنند که بیماران از دست بروند. کتابخانه ها را آتش بزنند، داشته های فرهنگی شان را! مراکز دینی و کتب مقدس کشورشان را آتش بزنند و.
( بعد با خودم می گویم: حتما در شوک فرو می روند و می گویند بله طبیعی نیست!)
بعد من توضیح می دهم که:
ما اصلا نمی توانیم در کشورمان اعتراض کنیم،
یک اعتراض ساده داخلی!
می دانید چرا؟
چون تنها فرصتی که برخی که کینه از ایران و پیشرفتش دارند فرصت پیدا می کنند که پر حرص آتش بزنند، فقط و فقط این زمان است.
کافی است کمی خیابان شلوغ شود و تمام.
مثل فرانسه نیست که الان یکسال شد که هر هفته بخشی از مردم شما به نشانه اعتراض به گرانی به خیابان ها می ریزند. و همین. کسی از خارج از فرانسه شما را دعوت به تخریب می کند؟ به شما اسلحه می رساند که هم وطن های خودتان را بکشید؟ به شما خط می دهد که چگونه مراکز درمانی و کتابخانه ها را آتش بزنید؟ این جرم نیست؟
اگر هم باشند چنین کسانی! شما از چنین کسانی حرف شنوی خواهید داشت؟ شما حاضرید داشته های شهر خودتان را نابود کنید؟
در کشور من نمی توانم بشمرم چند رسانه خارج از کشور، مردم را تشویق می کنند به اعتراض و درگیری.
در واقع مردم که برایشان مهم نیستند، مردم جاده صاف کن رسیدن آن ها به اهدافشان که نابودی ایران است هستند. شاید باورتان نشود اما آن ها اغلب ایرانی هستند!
باور می کنید تشویق کنند مردم کشورشان را به نابود کردن کشورشان و داشته هایشان؟! چون من دیدم بعد از آن تخریب های بزرگ و وحشتناک همچنان دعوت به ادامه حضور در خیابان را دارند.
خلاصه کشور ما سرزمین عجایب است؛
هیچ کشوری انقدر اذیت و آزار ندیده
هیچ کشوری انقدر دشمن به جرم استقلال نداشته
و هیچ کشوری انقدر تحت فشار تحریم ها نبوده
و هیچ کشوری در بازه محدود چهل ساله انقدر پیشرفت نداشته!
البته:
یک مقدار بیشتر نمانده،
تا تمام شدن فشارها.
چون یک مقدار بیشتر نمانده،
تا ابرقدرت شدن ایران.
به کلاس که رسیدم، استاد اعلام کرد که پانزده روز دیگر یک اعتصاب و اعتراض فراگیر در فرانسه است که دانشگاه هم تعطیل می شود؛ در جریان باشید. خیل عادی و معمولی.
گفتم چرا: گفتند: دولت حقوق بازنشتگی را کم کرده! »
مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک دانشجوی ایرانی در فرانسه
@ninfrance
سلام
در شب اندوه و بی کسی و ماتم
نام تو تنها بر زخم دلم مرهم
سایه لطفت بر سر دنیا تا به ابد مستدام
ای مهدی زهرا سلام
سلام ای بر شب غمها سحر
ای صبح نجات بشر
ای رحمت بیانتها
سلام ای آرزوی اولیاء
ای نور دل انبیاء
ای وارث خون خدا
ای لشکر تو فاتح
یا سیدی لبیک
مولا یا اباصالح
صلی الله علیک
+ کاش میشد صدای بچه های هیات رو هم ضمیمه اش می کردم. بخشی از سرودی که دخترامون می خوندن!
سلام
از نت بیزار شدم. دلم می خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو بزار پیش من و برو!
اما دلم اینجوری هم نمیخواد! دلم می خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! باید زودتر این کار رو بکنم تا بیش از این تباه نشدم!
تا بیش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم!
آدم انقدر سست عنصر، نوبره!
حالم از خودم و این همه سستی ام بهم می خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم میبینم و همچنان می تازم!
نمی دونم منتظر کدوم معجزه نشستم، با اینکه باور دارم معجزه , جز با عزم و اراده ی خودم اتفاق نخواهد افتاد!
الهی هب لی کمال الانقطاع الیک
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی.
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و . تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و . :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم. گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و.
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم. فر می خواد، هم زن میخواد، قالب میخواد،
بچه می خواد یه کاردستی درست کنه یا باید برم همه چی رو از نو بخرم یا از خواهرم اینا بگیرم، در حالیکه تو خونه وسایلش رو داشتم!
می خوام یه کلاه شال ساده ببافم برای وصل درز کلاه و تمیزکاریش، مجبورم از خواهرم قلاب بگیرم، سوزن بگیرم، در حالیکه کلکسیون قلاب دارم تو خونه!!
کلی وسیله دارم که جا ندارم براشون و هر چی جمع می کنم باز پخش و پلاست چون نه کمدی دارم نه کشویی که توش جاشون بدم! هی مجبورم بچپونم تو همون چند تا جعبه که آوردیم.
تازه چون قرار بود حداکثر!!!! تا آخر تابستون بمونیم اینجا، تقریبا فقط لباس آوردیم! بعدا کم کم وسایلی که هنوز جمع نشده بود و ضروری بود رو اضافه کردیم.
بازم خدا خیرشون بده خواهرم اینا رو، خیلیییییی بیش از اونچه که انتظارش رو داشتیم ملاحظه مون رو می کنند و مرتب میگن عجله ندارین که، و اینجا خونه ی خودتونه و راحت باشین. . اما به قولی در دیزی بازه.
:((((((((((((((
همسرم صبحی میگه حواسم هست که غذات خیلی کم شده، خوش به حالت همت داری!!!! غافل از اینکه حتی مریضی و درد دهان و گلوم هم بهانه است برای نخوردن، همت که بماند!!!! حالم خوش نیست و فقط انقدری می خورم که از پا نیافتم!
همش دلم می خواد بشینم، حوصلهی کارهای خونه و هیچ کار مفیدی رو ندارم، کتاب می گیرم دستم دو صفحه میخونم سرم درد میگیره، میخوام ببافم امکانات ندارم، حوصله هم ندارم.
خستم از این وضعیت. و فقط اینجا رو دارم که حرفام رو بزنم، و شمایی که ناچارا تحمل میکنید! :(
+ اینم بگم و برم. دوست بزرگواری که چند سالیه من رو دنبال می کنید و تنها کسی هستین که وقتی نمی نویسم، مطالب قبلیم رو زیر و رو میکنید، خوشحال میشم در موردشون نظر هم بدین. چون فکر می کنم میشناسمتون نظرتون برام مهمه!
سلام
« اگر به جامی فی که در حالت آزاد است، ضربهای وارد شود، تا مدتی ارتعاش خواهد داشت؛ ولی اگر جام را با دست بگیریم و ضربهای به آن وارد کنیم، دیگر ارتعاشی نخواهد داشت.
انسانی که خدا را تکیهگاه خود قرار نداده است، آرامش خود را با یک ضربه از دست میدهد و تا مدتها مضطرب و سردرگم و حیران خواهد ماند؛ اما کسی که متکی به خداست و دلش به او آرام شده و خدا هم او را در آغوش گرفته است، در مقابل ضربات مضطرب نخواهد شد و آرامش خود را حفظ خواهد کرد.»
کتاب حکومت جهانی خدا
آیة الله حائری شیرازی
سلام
_انبیاء از آدم تا خاتم، صلوات الله علیه اجمعین، رسالتشون توحید بود و مبارزه با شرک! همراه با بال مبارزه با ظلم!
از خاتم الانبیاء صلوات الله علیهم رسالت شد ولایت. « عم یتسائلون، عن النباء العظیم»
_ انتظار یک رویکرد است. جامعه ی موحدانه و مومنانه باید بشه یک جامعه ی منتظرانه!
_ ما در زمان ظهور ولایت هستیم و ولایت دو معنا دارد ( دوست داشتن و سرپرستی). ماموریت ما محبت ولی خداست!
_ تاریخ بخونید تا بدونید الان باید جای چه کسی باشید! باید مانند زهرا سلام الله علیها پشت در بایستید یا مانند ابالفضل العباس علیهالسلام کنار برادر! جای خودتون رو پیدا کنید!!!
_ ایام عمر عبدالعظیم حسنی علیه السلام، ایام فتنه بود، کسی که در اظهار ولایت قدم برداشت. عبدالعظیم در رختخواب از دنیا رفت اما ثواب زیارتش شد، ثواب زیارت امام حسین علیه السلام! چرا؟!
_دایره داره تنگ و تنگ تر میشه، کار سخت تر میشه، اما نفاق داره بیرون میزنه! تمرین ما با ولایت فقیه است. ببینیم می تونیم بدون چون و چرا حرف ولی فقیه رو بپذیریم، تا بتونیم سرپرستی امام رو بپذیریم؟
_ ماموریت ما کشف و فتح ولایت است، راه تحققش هم محبت است! «حب الحسین یجمعنا»
_صحبت آقا در جواب فرماندهان: « کلا ان معی ربی، سیهدین. و انجینا موسی و من معه اجمعین»
( انقدر تفسیر این آیه زیباست ترجیح میدم بیانش نکنم و خرابش نکنم. حاج آقا میرباقری دهه ی محرم در موردش صحبت کردن)
_ بعد از شدت ها و سختی ها، برای رسیدن به نتیجه ی نهایی، همیشه یه نقطه ی صبر داریم.
_ از دشمن به دشمن پناه نبرید! خرج دنیا نشید.
_ ولا تستبدل بنا غیرنا!
+ سفارش به دعا کردن، خصوصا خواندن هر روز زیارت عاشورا و دعای علقمه! و فرمودن کم نخواهید.
++ یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک! دعای غریق رو مرتب بخونید ، در قنوت نمازهاتون و .
اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید به یک مجلسی که یک #آه در شما برانگیزد،همین
.
این لحظههایی که شما پای سخنرانی مینشینید حالا منِ دربداغون را تحمل میکنی یا یک آدمحسابی برایتان حرف بزند،
#دلتان_را_رها_کنید
یکدفعه دیدی دل یکدفعه آه میکِشد
میگوید آخ! چقدر از دست دادم.
یا دل آه میکِشد میگوید چقدر دوست دارم به اینجا برسم!
تمام زندگیت مرهون این لحظههاست!
نگو رفتم پای سخنرانی یک لحظه داغ شدم آمدم بیرون دوباره سرد شدم،
خدا این لحظهات را فراموش نمیکند،
خدا حاضر است هزاران گناه تو را فراموش بکند،
هزاران آرزوی غلط تو را فراموش بکند،
هزاران شهوت و شهوترانی تو را فراموش بکند،
اما خدا مهربان است،
میگوید یکبار آمد
گفت آه! کاش من خدا را اینقدر دوست داشتم
ملائکه تنظیم کنید روی همین یکدانه آه
اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید به یک مجلسی که یک آه در شما برانگیزد، همین
بگو آخی رفتم یک آه کِشیدم، #سوختم، #حسرت گذشته خوردم، #آرزوی_خوبیا کردم
خدا شاهده یک آه بکِشی در تو تجلی پیدا نکند بعدش انقدر وضعت خراب بشود ها!
در نسل و دودمانت اثر میگذارد!
خدا شاهد است یک #آه_خوب گاهی روی اطرافیانت اثر میگذارد.
خدا تا آخر عمر هی میخواهی بروی،
هی میگوید: نه تو یادت است
آن شب یادت است #یک_آه_کشیدی؟
مگر من میگذارم تو بروی!
میگویی بابا خدا ولمون کن حالا ما آنجا داغ شدیم یک آه کشیدیم
میفرماید نه! همان قشنگ است برای من،
من آن را یادم نمیروم
اینکه پیغمبر اکرم فرمود:
«ارتعوا فِى ریاض اَلْجَنَّة»
بروید در باغهای بهشت خوشهچینی کنید، بهرهبرداری بکنید
گفتند #باغهای_بهشت کجاست؟
فرمود: مجالس ذکر! #مجلس_ذکر
تو را یاد خوبیها میاندازد
یکدفعهای عمیقاً میگویی #کاش من اینجوری بودم!
#رفقا_شهدا_همینجوری_شهید_میشدند
من با چشم خودم میدیدم
در یک جلسه یک هوس میکرد، هوای دلش آنطرفی میشد.
خدا میفرمود #ملائکه_پا_داد،
گفت بد نیستا!
روش کار کنید.
بعد دیگر هی خودش میگفت
نه حالا ما نمیخواهیمم شهید بشویما
دیگر میپیچاندش زندگیاش را خدا
هی میبُرد، هی میبُرد
#عاشقتر و #عاشقترش میکرد
زار میزد خدایا پس کِی من را میبری؟
تو میدانی کِی خراب کردی کار خودت را؟
لو دادی
بند را به آب دادی
یادته در آن جلسه گفتی
کاش منم موقع زمین خوردن آقا میآمد سرم را به زانو میگرفت!
تمام شد دیگر!
یک #نور در تو هست!
در روایت میفرماید: خدا بخواهد یک بندهاش را آباد کند
از #نقطه_کوچولوی_نورانی شروع میکند.
سلام
بهشون گفتم وقتی میریم برای دیدن کابینتها، یه موقع باشه آقای میم نباشن! برگشته میگه: الان مامان میره اونجا، یه نگاه میاندازه ( چشماشو ریز کرد و انگشتش رو به سمت روبرو گرفت، داشت ادای منو در میآورد). بعد مامان میگه: اوووون خطه چیه اون گوشه افتاده؟!!!!!
حرفی نزدم چون دقیقا از همین میترسم! برای کارهای قبلی خونه طرف مقابلم یه عده آدم فنی بودن که وقتی نظری میدادم و یا ایرادی میگرفتم، نه تنها اهمیت نمیدادن، عین خیالشونم نبود و خیلی وقت ها با حالت تمسخر با نظرم برخورد می کردن! هر چقدر هم مهم بود. خیلی هاشم انجام ندادند.
اما آقای میم تا حدی متفاوته، و اونم به خاطر بعد هنری ایشونه! یعنی بیشتر از فنی، هنری برخورد می کنه با کار! بشدت هم آدم باهوشیه و کوچکترین تغییر چهره ی آدم رو توجه میکنه و دنبال اینه که ببینه نظرت چیه!!!
حالا منی که بیشتر واکنش هام با بالا پایین بردن چشم و ابرو و کج و کوله کردن لب ولوچه، هستش!!!! چطوری برم کاری رو ببینم که با وسواس تمام انجام داده و تلاش کرده تو جزییترین کارها نظرم رو بپرسه، بعد برم یهو یه ایراد بگیرم!!!
به قول «زی» خدا نکنه یه سوال برام پیش بیاد یا یه نکته مطابق میلم نباشه، قیافه ام فوری تابلو میشه و لوم میده! تازه اگه بتونم جلوی زبونم رو بگیرم!!!!
یادتونه خونه رو دیدم چقدر بهم ریختم فکر کنم همه علی الخصوص همسرم نگرانن کار تموم شده رو ببینم چی خواهم گفت؟!
مثل یک رییس هیولا صفت که همه کارمنداش تلاش می کنند بهترین کار رو ارایه بدن اما بازم وقتی رییسه میاد بازدید، همه تنشون میلرزه که دوباره میاد یه ایراد بنی اسراییلی می گیره!!
و باقی خبر ندارن که خودم از همه بیشتر نگران این برخوردهام هستم.
دلم نمی خواد حداقل آقای میم و آقای عین این مدلی در موردم فکر کنند. هرچند همسر جان تو شوخی هاش تا حد زیادی اونا رو متوجه هیولای زیر خاکستر وجود من که همه ازش می ترسن، کرده!!!! اما به نظرم زیاد باور نکردن هنوز!!!!
یاد روز خواستگاریمون افتادم، به همسرم گفتم: من خیلی حرص و جوشی ام و . گفت: نه خواهش میکنم، این از تواضع شماست!!! گفتم: نه من اینجورم اونجورم، تواضع نیست، کاملا جدی عرض کردم!!! باز حرف خودشو زد!!!! حالا خودش معترفه اشتباه کرده، که البته دیگه کار از کار گذشته و بی فایدست. :)
خدا میدونه چقده رو این موضوع فکر کردم و میکنم، و چقدر ازش رنج میبرم اما هنوز به هیچ نتیجهای نرسیدم :(((((
+ امان از چشمها. همیشه برام مهم یودن! هم دوستشون دارم هم ازشون میترسم!
بعدا نوشت: رفتم خونه رو دیدم، طبق حدسم اونجور که تصور می کردم جذاب نبود برام و خوب شد که تنها بودیم!
البته به خودم امید دادم که احتمالا وسایل خونه چیده بشه جذاب تر بشه :|
و واقعیتش اینه که تو دلم خودم رو سرزنش کردم که کابینت های قبلی چش بود، بیخود و بی جهت خرج اضافی تراشیدی؟! ( مطمینم با هر چی کنار بیام، تا همیشه این یکی رو مخمه!)
سلام
مدتی بود دور خودم می گشتم و دنبال کشف دردهام بودم. دردهایی که گاهی عوارضش رو اینجا گفته بودم و گاهی اصلش رو.
حالا لازمه که شروع کنم به درمان! درمانی برای گذشتن از امتحانای سخت زندگیم. و یکی از مهمترین درمانها برای من کم کردن اینترنته!
و یه محل رجوع بسیار مهم برای من در اینترنت، که خیلی فکرم رو درگیر خودش می کنه همین خونهی دنجه!
بنابه تجربه می دونم که نمی تونم در خونه رو ببندم و برم و پشت سرم رو نگاه نکنم! فقط میتونم کمتر بهش سر بزنم.
حق همسایگی شما باعث شد خبر بدم بهتون که اگر نبودم، نگرانم نشید، فقط برام دعا کنید!
خیلی نیازمند دعای شما بزرگواران هستم که دچار مکر شیطان نشم و نا امید نشم! و به لطف حق ثابت قدم باشم تو مسیری که پیش رومه.
+ یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینک
از تکرار مرتب و هر روزهی دعای غریق غافل نشید که در این ایام غریب و فراق امام علیه السلام، بشدت بهش نیازمندیم.
++ کامنت ها بسته است اما مسیر تماس با من بازه و می تونم اگر امری بود، از این طریق در خدمتتون باشم.
لطفا حلال بفرمایید.
یا علی
سلام
سلام بر همه ی عزیزانی که احتمال میدادم تا حالا حتما آنفالو کرده باشند, اما لطف داشتند و ماندگار بودن.
البته فکر می کنم بعضی ها کلا یادشون رفته بود نادمی هم بود و گاهی مینوشت و حالا مدتیه نمینویسه :))
چند مرتبه خواستم دوباره شروع کنم به نوشتن اما نمی دونم چی شد پشیمون شدم.
اما این روزها، بعضی وقت ها، حس خفه شدگی چنان سنگین میشه که ناچارم بنویسم تا کمی راه گلوم باز بشه. حالا سعیمو میکنم زیادم تلخ نشه! امید به خدا!
بگذریم. حال دوستان چطوره؟ خوبین؟!!!
امیدوارم که همگیتون خوب و خوش و سلامت باشین! با ماه مبارک رجب چگونه اید؟ استفاده می کنید ازش؟! یه هفته اش گذشتا.
( حالا هر کی ندونه فکر میکنه خودم تمام وقت به روزه و نماز و استغفار گذروندم :( )
حالا نگید چه سرخوشه تو این اوضاع، انگار تو یه سیارهی دیگست. دیگه فکر کنم کل دنیا شهر قم رو میشناسن
ما هم که ساکن قم❤️! (بهشت روی زمین به برکت وجود خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها❤️)
+باز شرمنده، یادم رفته بود امکان ارسال نظر بسته است!
سلام
به من میگن خبر نخون. خوب میشه بی خبر موند از حال عزیزانی که مرتب سفارش دعا می کردن براشون، از حاج احمد خسروی و . ( روحشون شاد)
چند بار نوشتم و ارسال نکردم، اما نتونستم نگم به قم و مردم قم و مخصوصا طلبهها این چند وقت خیلی جفا شد. بارها دلم خواست نفرینکنم اونهایی رو که هر چه لیاقت خودشون بود به این مردم نسبت دادن، اما گفتم جاهلن.
اما تو قم اوضاع خوب نیست، از کم کاریهای دولت و . بگذریم، مردم خودشون شروع کردن به داد خودشون برسند!
مثلا چند روزیه که طلبه های جهادی خیلی از کارها رو بعهده گرفتن، از جمله خدمت به بیماران در بیمارستانها و کمک به خدمات بیمارستانی و توزیع اقلام بهداشتی و . از اون مهمتر در بهشت معصومیه که کفن و دفن بیماران کرونایی رو که شده بود یکی از غصههای این مردم مظلوم، بعهده گرفتن تا با انجام واجبات غسل و کفن اموات، حداقل دل بازماندگان کمتر آزرده بشه!
اما جالبه که بازیگرای مفتخوری!! که چهل ساله از این بیت المال شکم گنده کردن و رو دوش این ملت بالا رفتن، و هر چند وقت یه بار یه مدلی جفتک میاندازن تو صورت همین مردم. نه تنها این روزها خفه خون گرفتن و حتی ذرهای برای تزریق آرامش به این مردم تلاش نمی کنند، تازه تمسخر هم می کنند.
امثال تنابندهی رذل. خدا از سر تقصیراتشون نگذره!
+ حتما تا حالا جریان افشای فضاحت بار دایرکتهای مجری شبکهی من و تو با بازیگرانی مثل پرویز پرستویی و شهره لرستانی و . رو شنیدین دیگه!
سلام
همیشه جواب نه دادن برام سخته، اما این دفعه خیلی سخت بود.
یه زن دوست داشتنی و فوق العاده مهربان، دانا، شاداب و پر انرژی، مومنه و . و خلاصه همه چی تمام! به حق فرزند خوبی تربیت کرده بود! الهی بهترین ها براشون رقم بخوره به حق آقا امام جواد علیه السلام.
سخت بود نه گفتن، خیلی سخت. اما گاهی راه اونی نیست که تو فکر میکنی!
حتی وقتی میدونی او با همهی قلبش دل بسته به این پیوند! و هر دفعه با تمام وجودش تاکید میکنه به محبتش و خیرخواهیش برای فرزند تو.
در همین مدت کوتاه ازش خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی قبطه خوردم به خانوادهی خوبی که داشت و فرزند خوبی که تربیت کرده بود.
خدا برای هم حفظشون کنه.
فقط خدا رو شکر می کنم که از قبل هر دو تاکید کرده بودیم که دوستیمون رو حفظ خواهیم کرد، حتی اگه نشه! و امیدوارم طوری بشه که زود به زود ببینمش، از همین حالا دلتنگاش شدم.
+ عنوان، بخشی از دعای استخاره (طلب خیر) دعای سی و سوم از صحیفهی سجادیه.
++ عید میلاد آقا امام جواد، ابن الرضا علیهما السلام، بر همگیمون مبارک باشه ان شاء الله. الهی بزودی زود مهمون حرم شون در مشهد و کاظمین باشیم.
سلام
خوبه همیشه تو خونه بودمها، حالا که مجبوری تو خونهایم هی دلم میخواد برم بیرون:|
البته چند وقتی بود با دوستم تو یه مدرسهی خونگی! همکاری میکردم، تازه داشتم نظم پیدا می کردم! نگذاشتن که
دلم برای بچهها تنگ شده، مخصوصا کلاس اولیهامون که به سختی باهام اخت شدن!
با اینکه مدتهاست میشناسمشون اما اینکه قبولم کنند که مثلا دیکته بهشون بگم یا غلطهای قرآنیشون رو بگیرم، چند وقتی زمان برد. ماشاء الله نصف سال نشده کلاس اولشون رو تموم کرده بودن و قرآن رو هم کاملا راحت میخوندن.
هر دوتاشون کم حرفن و فاطمه نام دارند. یادمه روزهای اول یکیشون به شدت دقیق شده بود روی هر حرکت من، و کاملا خیره میشد تو چشمم و یک مدل عاقل اندر سفیهی نگاهم می کرد، انقدی که هول میشدم و مونده بودم چه مدلی اعتمادشو جلب کنم:)))
اما بالاخره موفق شدم! کاش زودتر این دوریها سر بیاد.
+ دو سه روزیه بی حالم، فشارهای عصبی انداختتم، انقدی که دیشب تا نزدیک صبح حالم بد بود. قرار شد تا حد امکان شبکه های اجتماعی رو نبینم و اخبار نخونم! اگر کمتر سر زدم به دوستان علتش همینه!
سلام
یادمه عراق که بهم ریخت چقده غصه خوردم برای خلوت شدن حرمها! و چه زود خدا این امتحان رو پیش روی ما گذاشت.
برای همینم دیشب رفتیم حرم. دلم می خواست شام وفات حداقل تسلیت بگیم.
موقع ورود ، تو قسمت بازرسی، خانمه یه چوبکی که یه حلقه داشت، گرفت جلومون و از کنارش رد شدیم، بعدم گفت کیفت رو باز کن نشون بده، بدون اینکه دست بزنه به ما!
کفشداریها هم کفش نمیگرفتن، کفش رو گذاشتیم تو پلاستیک و رفتیم سمت ضریح! قربونشون برم، حرم کااااااملا خلوت، انقدری که دو سه نفر کنار ضریح زیارتنامه میخوندن، اما حتی لازم نبود کتاب دعا برداری، زیارت نامهی خانم رو بزرگ چاپ کرده بودن و زده بودن دیوارهای اطراف ضریح. ایستادیم و همونجا زیارتنامهمون رو خوندیم.
دعاگوی همهی دوستان بودم.
چه نعمتهایی که داشتیم و گاهی راحت از کنارشون گذشتیم و قدر ندونستیم.
دلم برای جلسات هفتگی یادماهمون تنگ شده، این آخریها شاکی بودم که چرا بار علمیاش کم شده و تازه افتاده بودیم رو رونق دوباره. :( اما همونم خیلیییییییی خوب بود! همه خانما معتقد بودن میان جلسه، تا شارژ بشن تاااااا هفتهی بعد!
هیات دخترهامون که جلسهی آخرش دقیقا چهارشنبهای بود که خبر ویروس اومد، و من چقده دلم میخواست برم اما ضحی مهمون دوستش بود و زینب هم کاشان بود، منم روم نشد تنها برم :(((( اما انقده این هیات، از برکت وجود بچههای پاک، حال خوبکن بود که هر وقت حال و اوضاع روحیم خراب بود میرفتم تا شاداب بشم.
البته هفته پیش خاله محدثه پیام داد و گفت امشب همه تو خونه هیات بگیرین، ما هم عین هیات نشستیم قرآن خوندیم و دعای یا من تحل رو دسته جمعی خوندیم و بعد مولودی گذاشتیم و بچه ها هم مولودی هایی که بلد بودن خوندن و آخرشم سرود هیات! با حضور افتخاری همسرجان البته :)))
چرا امروز خاله پیام نداد؟! منم الان یادم اومد. حیف شد!
نعمت سر زدن به عزیزامون که خیلی وقتها دیر به دیر رفتیم و حالا! نعمت راحت غذا خوردن، راحت بیرون رفتن، راحت نفس کشیدن! حتی راحت مریض شدن!!!!!
+پریشان نویسیم مال حال پریشانمه، ببخشید دیگه دارم تلاش می کنم خوب باشم،اما خدا خبر داره از آشوب دلم!
+ +چه کردیم که محروم شدیم از همهی این نعمات. شایدم بهتره بگم چهها که نکردیم :(((((((
اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل النقم
اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم
اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعاء
اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل البلاء
اللهم اغفر لی کل ذنب اذنبته و کل خطیئة اخطاتها
درباره این سایت