سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی.
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و . تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و . :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم. گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و.
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم. فر می خواد، هم زن میخواد، قالب میخواد،
بچه می خواد یه کاردستی درست کنه یا باید برم همه چی رو از نو بخرم یا از خواهرم اینا بگیرم، در حالیکه تو خونه وسایلش رو داشتم!
می خوام یه کلاه شال ساده ببافم برای وصل درز کلاه و تمیزکاریش، مجبورم از خواهرم قلاب بگیرم، سوزن بگیرم، در حالیکه کلکسیون قلاب دارم تو خونه!!
کلی وسیله دارم که جا ندارم براشون و هر چی جمع می کنم باز پخش و پلاست چون نه کمدی دارم نه کشویی که توش جاشون بدم! هی مجبورم بچپونم تو همون چند تا جعبه که آوردیم.
تازه چون قرار بود حداکثر!!!! تا آخر تابستون بمونیم اینجا، تقریبا فقط لباس آوردیم! بعدا کم کم وسایلی که هنوز جمع نشده بود و ضروری بود رو اضافه کردیم.
بازم خدا خیرشون بده خواهرم اینا رو، خیلیییییی بیش از اونچه که انتظارش رو داشتیم ملاحظه مون رو می کنند و مرتب میگن عجله ندارین که، و اینجا خونه ی خودتونه و راحت باشین. . اما به قولی در دیزی بازه.
:((((((((((((((
همسرم صبحی میگه حواسم هست که غذات خیلی کم شده، خوش به حالت همت داری!!!! غافل از اینکه حتی مریضی و درد دهان و گلوم هم بهانه است برای نخوردن، همت که بماند!!!! حالم خوش نیست و فقط انقدری می خورم که از پا نیافتم!
همش دلم می خواد بشینم، حوصلهی کارهای خونه و هیچ کار مفیدی رو ندارم، کتاب می گیرم دستم دو صفحه میخونم سرم درد میگیره، میخوام ببافم امکانات ندارم، حوصله هم ندارم.
خستم از این وضعیت. و فقط اینجا رو دارم که حرفام رو بزنم، و شمایی که ناچارا تحمل میکنید! :(
+ اینم بگم و برم. دوست بزرگواری که چند سالیه من رو دنبال می کنید و تنها کسی هستین که وقتی نمی نویسم، مطالب قبلیم رو زیر و رو میکنید، خوشحال میشم در موردشون نظر هم بدین. چون فکر می کنم میشناسمتون نظرتون برام مهمه!
درباره این سایت