سلام

شب سال تحویلی، ما تو یک پادگان بودیم به اسم میشداغ! اطراف شهر بُستان محل اسکانمون شبیه یه غار بود داخل کوه که وقتی شما از بیرون نگاه می کردی، فقط درش بیدا بود.

ما وقتی رسیدیم که شام می دادن و قرار بود بعدش برنامه ی رزم شب ( خشم شب) باشه. و البته اعلام کردن بچه های بالای چهار سال با تشخیص خودتون میتونند بیایند! و کسانی که ناراحتی قلبی و استرس و . دارن مراقب باشند ممکنه اذیت بشن.

من که دو سه شب بود خوابم کم شده بود، گفتم نمیام! هر چند هنوزم دلم میسوزه که نرفتم! اما واقعا نمی تونستم برم. اون شب غیر از شصت تا ماشین شخصی ِ گروه ما!!! می گفتن هیجده تا اتوبوس هم تو این پایگاه بودن. که تقریبا همه رفتن برای برنامه ی رزم شب.

ما با اینکه تو دل کوه مستقر بودیم اما شدت انفجارها طوری بود که خیلی از بچه ها که خواب بودن یا تو مهد کودک!!! مونده بودن به گریه افتادن. بچه ها که خیلی لذت برن. خلاصه آخر شب برنامه تمام شد و همه اومدن غش کردن خوابیدن!

گفته بودن موقع سال تحویل برنامه ی دعای توسل هست، اما بعید بدونم خانما کسی رفته باشه! اینطوری شد که موقع سال تحویل فقط با صدای توپ هایی که شلیک شد و بعدشم تیراندازی! بعضی خانما بیدار شدن!

خواهرم که بلند شد  نشست و گفت سال نو مبارک و خوابید :)))

منم تمام تلاشم رو کردم که همینجور خواب و بیدار دعای یا مقلب القلوب رو درست بخونم!!! و البته دعای فرج، که نمی دونم بالاخره خوندم یا وسطش خوابم برد :))

اما موقع نماز صبح که بیدار شدیم، چون جای ما تو راهرو بود! نشسته بودم همونجا نماز می خوندم. یکی از خانما اومد نماز بخونه و مونده بود مزاحم کسی نباشه که گفتم خیالت راحت قراره اینجا نماز جماعت بخونن و همه باید جمع کنند وسایلشون رو!

بعد از نماز یادم نیست راجع به چی حرف میزدیم که انگار تازه چهرش رو دیده باشم، گفتم شما خیلیییییی برام آشنایید! فوری پرسیدم اسمتون چیه و گفت زینب! فامیلش رو که شنیدم تقریبا مطمین شدم گفتم شما مسیول بسیج نبودین؟ تهران؟ دانشگاه واحد مرکز؟

همینطور که می پرسیدم متحیر مونده بود چطور این جزییات رو میدونم چون مربوط بود به بیش از بیست سال قبل.

معمولا خیلی خیلی کم پیش میاد یک نفر رو بعد از چند سال بشناسم! حالا زینب جان رو بعد از بیست و دو سال دیده بودم و شناختم. همین حالا که مینویسم همونقدر ذوق می کنم که اون لحظه ذوق داشتم. انگار دنیا رو بهم دادن! و هنوز شیرینی این عیدی سال نو تو قلبمه.

زینب مسیول بسیج کل واحد خواهران تو دانشگاهمون بود و با اینکه همسن و سال خودمون بود، بس که مهربون بود، همه مامان زینب صداش می کردن! من دختر آرومی از بسیج واحد علوم پایه بودم. فکر نمی کردم منو بشناسه اما تا فامیلیم رو گفتم اسم کوچیکم رو گفت و چقدر خوشحال تر شدم. و این از برکت بسیج و لطف شهدا بود :)

سه روز بود ما هم سفر بودیم اما همدیگه رو ندیده بودیم. بعد از اون دیگه هر بار همو میدیدیم یاد اون دوران و دوستان مشترکمون می افتادیم. جالبه که اون ها هنوزم با هم ارتباط داشتن و چقدر بهشون قبطه خوردم. و جالب تر اینکه تقریبا هممون بچه های هم سن و سال داشتیم.

ان شاء الله بتونم امسال دوباره همشون رو ببینم.


+ببخشین طولانی شد اما نمیشد از این خاطره بگذرم :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jeanette Laurel برنامه 1000 ساعته حرف آخر شهر کوچک زیبا موسسه حقوقي فرش ماشینی کاشان گزارش اقدامات شورای دانش آموزی نمونه سوالات استخدامی امام علی(ع): کتاب غذای روح بشر است تایخونه