سلام
رفته بودم خونه رو ببینم که کاری مونده انجام بدیم تا کم کم جابجا بشیم قبل از رفتن متوسل شدم که دلم آروم بشه و بدخلقی نکنم، اما نشد! چند تا ایراد جزیی!!! که دیدم تاب نیاوردم.
اصلا دلم با این خونه صاف نمیشه! اینو گفتم و از پله ها پایین اومدم و رفتم بیرون. فقط رفتم! نمی دونستم کجا می خوام برم.
خواهرم اومد دنبالم که برسوندم اما گفتم می خوام پیاده برم و بعد خودم ماشین میگیرم میام!
رفتم ته کوچه سمت پارک، اما پارک کافی نبود برای آروم شدنم، پیچیدم تو کوچه تا برم تو بلوار! تند تند میرفتم، می ترسیدم خواهرم بهم برسه و مانعم بشه!
رسیدم بلوار! موندم برم حرم یا برم سمت خونه؟! رفتم سمت خونه.
راه میرفتم و دنبال مقصر بودم، راه میرفتم و فکر می کردم که چی انقدر بهمم ریخت! فکر می کردم و خودم و همه رو مقصر می کردم و بعد تبرئه!
کم کم توانم کم شد. نمیتونستم بایستم، اما توانم هم تمام شده بود. تا سر سالاریه رفتم! اما دلم می خواست یه کناری بشینم. توان راه رفتن نداشتم. می خواستم بشینم و فکر کنم، و مراقب باشم بغضی که گلوم رو به درد می آورد قورت بدم و نگذارم تبدیل به اشک بشه.
اما نمیشد وسط بلوار نشست! تحمل نگاه مردم رو نداشتم. تحمل خونه رفتن رو هم نداشتم. بالاخره راهی شدم. رفتم اون طرف خبابون و گفتم حرم!!! و اولین ماشین رو سوار شدم.
تازه یاد خواهرم و همسرم افتادم که حتما نگرانن! زنگ زدم به خواهرم و گفتم ببخشید! من دارم میرم حرم!! همسرم گوشیش اشغال زد. حتما خواهرم بهش خبر میده!
اذان بود که رسیدم، میون حیاط آبی خوردم به نیت شفا! و چقدر نیاز دارم به این شفا!
اذن دخولی خوندم و راه افتادم. به صحن که رسیدم طبق عادت شروع کردم تسبیح قبل زیارت رو گفتن و رفتن سمت ضریح. انگار اوضاع دلم عوض شده بود. آروم بودم! رفتم نشستم روبروی ضریح! تو حال خودم نبودم، گاهی یادم میرفت تسبیح می گفتم، نمی دونم سی و چند الله اکبر گفتم یا بیشتر. چند سبحان الله و الحمدلله! بالاخره تموم شد.
اما انگار هول داشتم که سلام ها رو شروع کنم. می ترسیدم که اشک هام جاری بشه، که شد! دیگه اینجا عیب نداشت اشک بریزم. مگه بهتر از اینجا هم داریم برای سبک کردن قلب! آروم آروم افکارم عوض شد.
دیگه کسی مقصر نبود. دیگه فقط خواستم دلمو براه بیارن. اگر غلطم، درستم کنند. اگر درستم، صبر تحمل غلط ها رو بهم بدن! دیگه توان جنگیدن ندارم.
فقط و فقط درست بشه همه چی! نمی خوام انقدر اطرافیانم رو زجر بدم. اگر سختگیریه، یادم بدین راحت بگیرم.
فقط میگفتم شما مبدل السیئات بالحسناتید. من خراب رو درست کنید. خسته شدم از دست خودم. خسته کردم همه رو، بیش از همه همسرم رو!
دیگه منو نسپرید دست بنده های خوب! تحمل سرزنش های ته کلامشون رو ندارم. دلم نازک تر از اون شده که تاب نگاه سرزنش آلود خوبانتون رو حتی داشته باشم. نجاتم بدین خودتون بانو! من بهتون پناه آوردم، این پناهنده رو به کسی دیگه واگذار نکنید.
بعد زنگ زدم همسرم و گفتم بیاد دنبالم! همون جای همیشگی، زیر پل آهنچی اومد! گفت قبول باشه و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم.
خدا کنه دعام مستجاب بشه، نه بخاطر خودم، بخاطر عزیزانم :((((
درباره این سایت