سلام

خوبه همیشه تو خونه بودم‌ها، حالا که مجبوری تو خونه‌ایم هی دلم می‌خواد برم بیرون:|

البته چند وقتی بود با دوستم تو یه مدرسه‌ی خونگی! همکاری می‌کردم، تازه داشتم نظم پیدا می کردم! نگذاشتن که 

دلم برای بچه‌ها تنگ شده، مخصوصا کلاس اولی‌هامون که به سختی باهام اخت شدن!

با اینکه مدت‌هاست میشناسمشون اما اینکه قبولم کنند که مثلا دیکته بهشون بگم یا غلط‌های قرآنیشون رو بگیرم، چند وقتی زمان برد. ماشاء الله نصف سال نشده کلاس اولشون رو تموم کرده بودن و قرآن رو هم کاملا راحت می‌خوندن.

هر دوتاشون کم حرفن و فاطمه نام دارند. یادمه روزهای اول یکیشون به شدت دقیق شده بود روی هر حرکت من، و کاملا خیره میشد تو چشمم و یک مدل عاقل اندر سفیهی نگاهم می کرد،  انقدی که هول می‌شدم و مونده بودم چه مدلی اعتمادشو جلب کنم:)))

اما بالاخره موفق شدم! کاش زودتر این دوری‌ها سر بیاد.


+ دو سه روزیه بی حالم، فشارهای عصبی انداختتم،  انقدی که دیشب تا نزدیک صبح حالم بد بود. قرار شد تا حد امکان شبکه های اجتماعی رو نبینم و اخبار نخونم! اگر کمتر سر زدم به دوستان علتش همینه!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بانوی دوراندیش Jim عطر وانیل دانلود فایل Mike TEA BAG 98music05 پرده بازار برگه‌دان تعمیر یخچال